فایل صوتی داستان کوتاه «عکاس بوسه ها» با صدای نویسنده
زمانی که برای اولین بار اهالی خیابان غربی اعلان افتتاح یک کافی شاپ را بروی شیشه ی خاک گرفته ی یکی از دو مغازه ی متروکه تقاطع چهارم دیدند هیچ کدامشان هرگز گمان نمی کردند که این یکی هم موفق باشد و به کسب و کاری پایدار و پر رونق در آن خیابان بدل بشود. حداقل برای آنها که سن وسالی از ایشان گذشته بود و به قول معروف در این خیابان پا گرفته بودند این را تجربه ثابت کرده بود که نمی شود؛ چرا که بارها دیده بودند که در این مغازه ها هر بار مشاغلی متفاوت دایر شده بودند اما هیچ کدام عمرشان به دو یا سه سال هم نرسیده از هول زیان بیشتر عطای کسب و کارِ در آن محله را به لقایش بخشیده و فسخ اجاره کرده کرده بودند.
اما این یکی انگار که فرق داشت، چرا؟ کسی نمی داند. شاید به این دلیل که اولین بار بود که کسی می خواست در آنجا کافی شاپ باز کند، چون در تناسب با بزرگی مغازه و خلوتی و فرعی بودن خیابان غربی این آخرین شغلی بود که می شد برای آنجا متصور بود.
اما روز بعد از نصب آن اعلان بروی شیشه خاک گرفته ی مغازه، صدای تق و توق و اره کشی و بیار و ببر وسایل هم در آن آغاز شد و شاید کمی بیش از سه ماه یا در حقیقت درست سه ماه و ده روز طول کشید که دکوراسیون داخلی و تجهیز مغازه تمام شد و روز بعد از آن که یک یکشنبه ی آفتابی با هوایی دلپذیر و بهاری بود کافی شاپ خیابان غربی افتتاح شد.
در طول این سه ماه و ده روز من هم همچون بسیاری دیگر کنجکاو بودم که ببینم طراحی داخلی مغازه چگونه است حتی چند بار هم سعی کرده بودم با چسباندن صورتم به شیشه مغازه و سایه کردن دستها درون مغازه را ببینم، اما از ورای غبار ضخیم نقش بسته بر شیشه ها و روزنامه های زرد شده و پاره پوره ی چسبیده در آنسوی آن کمتر چیزی دیده می شد که واضح باشد. برای همین آن یکشنبه خاص وقتی با دوربین عکاسی آویخته بر گردنم قدم زنان به قصد عکاسی از شکوفه های بهاری پارک شهر می رفتم با دیدن مغازه ی باز و شسته رُفته ی کافی شاپِ خیابان غربی درنگ گردم.
نمی شد دقیقا گغت که طراحی دکوراسیون آن دارای سبک خاصی است یا که نه اما هر چه که بود دلپذیر و دعوت کننده بود، بخصوص با آن حجم سازه های ریز و درشتِ مختلفی که همه از یک نوع چوب بسیار خوش طرح و رنگ ساخته شده بودند، از میز و پیشخوان و قابها و پنلهای دیواری گرفته تا دو آویزه یِ تزئینی بیضی شکل بزرگی که در هوا معلق بودند و با زیباییِ خیره کننده ای جلوه می فروختند .
کمی پا بپا کردم و نزدیکتر شدم و به انحنای خوش تراش سازه های چوبی آویخته از سقف چشم دوختم و به دو چشمه ای روشنی که حجم درخشانی از نوری طلایی و گرم را از دهانه های خود بیرون می ریختند و چون رودی آرام با جریانی پر پیچ و تاب در شکافهای طرح شده بر آویزه های چوبی سقف می شتافتند و مانند آبشاری بر دیواره یِ انتهای مغازه جاری می شدند و از آنجا با گردش و رفت و برگشتی نعل اسبی، پیرامون قاب بزرگ دیواری چرخیده و یک دریاچه ی از نور را خلق می کردند و در ادامه ی آن با امتداد خود در میز پیشخوان همچون جویباری باریک و مستقیم خزیده تا ابتدای آن درست در درگاه مغازه، جای که دستگاه قهوه ساز قرار داشت و در زیر آن طرحی از دو فنجان با نئون های درخشان زرد، که انگار حجم جاری نور طلایی و گرم فُرو آمده از سقف را در درون خود پذیرا می شدند.
با توقف نگاهم به انتهای آن مسیر و جریان نور و یا که شاید هم بتوان گفت ابتدای آن، نوازش مطبوع عطر قهوه را هم شنیدم، طوری که بکلی از کاوش ذهنی و جستجوی شناختِ سبک هنریِ و طراحی داخلی مغازه فارغ شدم و دل به عطر قهوه سپردم که ناگاه و به یکباره صدای لطیف و خوش آهنگ زنی را شنیدم که می گفت: «سلام خوش آمدید، لطفا بفرمایید داخل، امروز روز افتتاح کافی شاپ ماست و به همین مناسبت خدمات و سرویس قهوه ما رایگان است، بفرمایید! خواهش می کنم ... تعارف نکنید.» و به مهربانی و بسیار دلپذیر با دست هم اشاره می کرد تا وارد مغازه شوم.
آن زن یک پیشبند ساده و کوتاه و تیره به کمر داشت و پیراهنی روشن و ساده پوشیده بود که روی آن همان طرحی نقش شده بود که در قاب انتهای مغازه دیده می شد و البته همینطور هم در نئون روی دیواره ی پیشخوان مغازه؛ طرحی گرافیکی از دو فنجان طلایی که دست در آغوش هم برده بودند و بخار برخاسته از آنها چون شکوفه های بودند که یکدیگر را می بوسیدند.
تعداد زیاد میزهای مغازه با هندسه ای زیبا و متقارن و البته با فاصله هایی متناسب از هم چیده شده بودند، طوری که اصلا در هم فشرده بنظر نمی رسیدند و با کمی دقت هم می شد هارمونی و هماهنگی آنها را با طراحی سقف مغازه تشخیص داد.
میزی را در میانه مغازه درست در زیر یکی از چشمه هایِ نور سقفی انتخاب کرده و نشستم. با دست سطح صیقلی میز را نوازش کردم و به گره های خوش فرم و بافتِ چوب آن چشم دوختم و در ذهنم آن را تحسین می کردم که باز صدای زن را شنیدم که کنار میز ایستاده بود و منوی کافه را بسمتم تعارف می کرد.
این بار پیش و بیش از اینکه به پوشش و لباس او نگاه کنم چهره اش را گذار از نظر گذراندم، زنی زیبا و میانسال و گندمگون بود با موهای به رنگ بلوط که به زیبایی آن را تاب داده و بر شانه اش آویخته بود . بلند بالا به نظر می رسید و لبخند ی حاکی از ادب و مهربانی بر لب داشت لبخندی نجیب که در کل به او چهره ی متین و باوقار می بخشید.
مِنو را از دست او گرفتم و بدون آنکه آن را باز کنم روی میز گذاشتم و گفتم: حالا که امروز روز افتتاح شماست پس انتخاب نوع قهوه را به خود شما می سپرم و البته ممنون می شوم اگر که یک قطعه کیک شکلاتی هم داشته باشید.
زن در حالی که دستهایش را روی پیشبندش در هم پنجه کرده بود با خوشحالی جواب داد: «حتما » و به آرامی بسمت پشت پیشخوان رفت. نمی توانستم به درستی حدس بزنم که در اینجا چه سمتی دارد آیا مالک بود یا که نه، قدر مسلم در این چند دقیقه کوتاه بجز از او کس دیگری را در آنجا ندیده بودم. برای همین از فکر کردن به او صرفنظر کردم و باز بخودم مشغول شدم و دوباره با دقت در و دیوار و طراحی سقف زیبای آن را نظاره کردم و ضمنِ تحسین قلبی آن به عنوان یک کار هنری و خلاقانه، از دیدن و تخیل در آن هم لذت می بردم. شاید بیشتر از نگاه یک عکاس که سوژه یِ مطلوبی را برای عکاسی پیدا کرده باشد.
به امکان برداشت عکسی فکر می کردم که تمام سقف و دیواره و سراسر پیشخوان را در کادر خود داشته باشد، در واقع به عکسی که کانسپتِ آن دو چشمه یِ نور جوشیده از سقف و سیر حرکت شان تا درون فنجانهای نئون را در بر بگیرد. به لنز مورد نیاز این کار فکر می کردم و اینکه ای کاش کیف لوازم جانبی دوربین و لنزهای مکمل آن را همراهم می داشتم.
یک اتومبیل روبروی مغازه ایستاد و چند نفر پر هیاهو از آن پیاده شدند در حالیکه یکیشان دسته ای گل و یکی دیگر از ایشان جعبه ای در دست داشت که در آن چند گلدان سبز کاکتوس بچشم می خورد. با خودم فکر کردم که اینها حتما باید از دوستان و بستگان مالک کافی شاپ باشند. زن با صدای بلند از پشت پیشخوان به آنها خوش آمد گفت و چند لحظه ای اجازه خواست تا کارش را تمام کند.
با دقت او را نگاه می کردم و از برخوردش با تازه واردان یقین کردم که خودش باید مالک و مدیر کافی شاپ باشد. بعد در حالیکه یک سینی کوچک در دست داشت بسمت من آمد فنجان قهوه و پیش دستی کیک شکلاتی را روی میز گذاشت و گفت: «امیدوارم دوست داشته باشید و از صرف کیک و قهوتان در اینجا لذت ببرید» و بعد در حالتی که سینی کوچک را مانند کتابی در دست گرفته بود با وقار و خنده و خوش و بش بسمت تازه واردن رفت.
دوربین عکاسی را از گردنم باز کردم و به کناری گذاشتم و فنجان قهوه را برداشته و آن را نزدیک بینی ام گرفتم ، عطر فوق العاده ی آن با بخاری لطیف برخاسته و شامه ام را قلقلک می داد طوری که حس خوشایندی پیدا کردم و از اینکه برای صرف قهوه به آنجا آمده بودم احساس خوبی داشتم. جرعه ای از قهوه را نوشیدم، طعم آن هم همچون عطرش بی نظیر بود. پیش دستی کیک را هم کمی جابجا کردم طوری که به راحتی بتوانم با چنگال تکه ای از آن را جدا کرده و بدهانم بگذارم. این کار را کردم و الحق که طعم و لطافت کیک شکلاتی هم بی نظیر بود. حس خوشایند مزه مزه کردن طعم شیرین آن با زبان و بلعیدنش به یاری جرعه های کوچک و پیاپی از فنجان قهوه بی شک یکی از بهترین تجربیاتم در قهوه نوشی های بود که تا آن زمان داشتم.
حس می کردم که لبه ی فنجان قهوه لبهای مرا می بوسد و لبهای من لبه ی فنجان را و عطر و طعم و بخار برخاسته از فنجان روحی پذیرفتنی به این احساس و تخیل می داد، انگار که معاشقه ی در میان ما بوده باشد؛ او روحش را به من هدیه می کرد و من همه ی سپاس و تحسینم را نثار عطر و طعم دلپذیر او. اما این معاشقه دیری نپایید و بزودی کیک و قهوه تمام شدند اگر چه حس خوشایند صَرف آنها جای در پسِ زمینه یِ ذهن من ریشه دواند و حضور خود را ابدی کرد.
علیرغم میلم با دستمال لب و دهان و دستم را از خرده مانده های کیک شکلاتی پاک کردم و منوی را برداشته آن را در جستجوی بهای قهوه و کیک باز کردم تکه ای کاغذ تبلیغاتی در میانه آن بود بدون آنکه آن را بخوانم برداشته و تا زده و در جیبم گذاشتم و پول کیک و قهوه را بجای آن گذاشتم. بلند شدم و دوربین عکاسی را روی شانه ام انداخته و به قصد دیدن زن اطراف مغازه را نگاه کردم. بیرون مغازه ایستاده بود و انگار در خصوص چیدن چند میز در پیاده رو و در نمای شرقی مغازه با آنها رایزنی و گفتگو می کرد.
از مغازه که بیرون آمدم متوجه من شد و چند قدمی بسمت من برداشت و با متانت و لبخند پرسید: «قهوه تان را دوست داشتید، آیا از کیک لذت بردید؟» شاید نیاز به هیچ واکنش کلامی نداشتم تا حسم را بیان کنم چرا که خوب می دانستم حالت چهره ام همه چیز را می گوید، چیزهایی حتی بیشتر از آنکه بتوانند به زبان بیایند و توصیف بشوند . اما به هر حال به زبان آمدم و نه فقط از مطلوب و گوار بودن کیک و قهوه که از زیبایی طراحی مغازه هم به تحسین یاد کردم و اجازه خواستم تا وقتی دیگر برای عکاسی به آنجا برگردم و او هم با لبخندی دلپذیر و کلامی کوتاه پاسخ مرا داد: «حتما! این موجب افتخار من است، هر وقت که خواستید تشریف بیاورید».
تشکر کردم و با قدمهای کوتاه و به آهستگی از آنجا دور شدم. از مسیر جویبار کوچک و زیبایِ مجاور خیان غربی گذشتم و از نانوایی آنسوی پلِ چوبی بسته ای نان برای پرنده ها خریدم و راهم را بسمت پارک شهر ادامه دادم. به دریاچه ی کوچک پارک که رسیدم طبق عادتم مسیر شرقی کنار دریاچه را گرفته و بسوی جنوب آن سلانه سلانه و سرخوش از میان بوته های انبوه گلهای وحشی رنگارنگ گذشتم.
گرمی مطبوع آفتاب بهاری بیشتر شکوفه ها را از حجاب بسته ی غنچه شان بیرون کشیده بود و نسیم روح افزای دریاچه، عطر دل انگیز برگها و گلهای بهاری را همه جا پراکنده بود و پروانه ها و زنبورک های خوش طرح و رنگ به بازیگوشی و رقص و شعف به دیدار و روبوسی گلها شتاب می کردند و درود و گرده ی مهر و عشق هر یکی را به دیگر معشوق دور از دست او می رساندند. پرندگان خوش خوان هم که با تحریر بلند آوازها و غزلهاشان باغ را روی سرشان گذاشته بودند.
من هم از این همه سرمستی و رقص و شوق به وجد آمدم و برگها و گلهای فرا دستم را نوازش کردم و بوییدم و بوسیدم و خوبِ خوب که مست و مفتون شدم، دوربینم را آماده کردم و در هوشیواری و ناهوشیواری و وجد ناشی از بهار، لحظاتی نابِ از این همه زیبایی و وصال و عشق را ثبت کردم. لحظه های که همه تحسین و ارادت و بوسه های بود که اجزای طبیعت بهم هدیه می کردند. همه و همه،گلها، پروانه ها، پرنده ها و سرشاخه های طرد و نو رسته ای که همه در آغوش هم می دویدند و یکدیگر را غرق در بوسه و مهر می کردند.
در نوار باریک چمنزارِ سبز جنوب دریاچه اردکها و غازها تنبلانه لمیده و حمام آفتاب می گرفتند و با دیدن من های و هوی کنان بسویم هجوم آوردند. اینها همه دوستان من بودند و من هم عاشقانه دوستشان می داشتم و بیشتر شان را به نام می شناختم، نامهای که همه را خودم برای آنها انتخاب کرده بودم. کاکلی، دم طلا، پا کوتاه، منقار گلی، خوش ادعا و خلاصه چیزهای همه از این دست و البته آنها هم همه اسمهاشان را دوست داشتند و با شنیدن نامشان از زبان من حض می کردند و بسمتم می دویدند تا تحفه ی نانی را که برایشان به ارمغان آورده بودم از من بگیرند.
کبوتر ها هم همینطور دسته دسته گرد من جمع می شدند و از سر و کولم بالا می رفتند و سپاسگزانه خرده ریزه های نان را از کف دستانم نوک می زدند و می خوردند. سهره ها و قناری ها و گنجشک های زیبا و کوچک و دوست داشتنی هم هراسانِ از لگد شدن در ازدحام پر جنب و جوش اردکها و غازها و کبوترها روی شاخه های انبوه درختان کنار دریاچه هوشیار و بُراق در انتظار می نشستند تا در فرصتی مغتنم به سرعت برق از آن بالا جست بزنند و تحفه ی نان خودشان را از زمین برچینند. کلاغهای محافظه کار و پر مدعا هم می آمدند و کمی دورترک می نشستند و آنقدر قار قار می کردند تا نُواله ی سهم نانشان را بسویشان پرتاب کنم.
و در این همهمه ی اطعام و ضیافت هفتگی که من در جنوب دریاچه پارک شهر داشتم کم نبودند لحظاتی که سخت مرا به اندیشه می بردند که: این قُوت و این حرص و آن همدلی ها چیست و از کجا می آید. لحظه ای که سهره ی کوچک تکه نانی بزرگتر از کله ای خودش را از کف اردکهای حریص می ربود تا به زاغک پا شکسته ی که آنسوترک به حسرت نظاره گر بود برساند، یا که غاز درشت جثه ای که جفتش را گوشمالی می داد و آخرین لقمه ای نان را از منقار او می گرفت تا به تهنیت و احترام به کبوتران دیر رسیده به ضیافت تقدیم کند.
غازها را دوست داشتم با آن اداهای مختص به خودشان که خیلی برایم جالب بودند، بخصوص یک جفت غاز پیری که همیشه بعد از ضیافت همچنان روبروی من می نشستند و به شکوه از هم نزد من درد دل می کردند و من هم غالبا به آنها گوش می دادم و در خاتمه چیزی می گفتم و دعوای زن وشوهری شان را ختم بخیر می کردم و آنها هم راضی و آشتی جوی سر در آغوش هم برده و شانه بشانه و لی لی کنان راهشان را می گرفتند و از من دور می شدند.
غاز نر را پیری و غاز ماده را غرغرو اسم گذاشته بودم و این درست اسمهای بود که دو همسایه ی پیر من روی خودشان گذاشته بودند و همدیگر را به این نامها خطاب می کردند. همسایه های که از زمانیکه به خیابان غربی آمده بودم می شناختم و غالبا با مهربانی و توجه با من برخورد می کردند و من هم در نهایت احترام با آنها رفتار می کردم و اگر چه به هر حال در همه ی این چند سالی که در همسایگی آنها ساکن بودم اسم واقعی شان را نمی دانستم اما به احترام پدر جان و مادر عزیز خطابشان می کردم و آنها هم غالبا مرا مرد جوان یا که بشوخی عکاس باشی می نامیدند.
آن روز خاص وقتی که از پارک شهر بر می گشتم پیری را در حال پیراستن باغچه اش دیدم و سلام کردم او هم مرا که دید با اشتیاق صدایم کرد که: «سلام عکاس باشی، بیا جانم که خدا ترا رسانده، ببین چه سوژه ای برای عکاسیت پیدا کردم» و بسوی بوته ی بزرگ رُز زرد رونده اش اشاره می کرد، رز زیبا و بلندی که بهترین چشم انداز پنجره ی اتاق من بود و من به غایت دوستش داشتم.
پیری مثل یک کودک شوق زده و با شتاب نزدیک من آمد و دستم را گرفت و کشان کشان بسمت بوته ی بلند رُز زرد برد ، در حالیکه مرتب هم تکرار می کرد: «ترا خدا ... بیا ببین اینها چقدر قشنگند، چقدر خوب که دوربین را هم همراهت داری، بیا، بیا، حتما برای تو هم جالبند».
به بوته ی رز که رسیدیم پیری در حالیکه کمرش را کمی خم کرده بود با انگشتش روی یکی از برگها را به اشاره نشان داد و گفت: «می بینی چقدر قشنگند، اینطور نیست؟»
روی سطح سبز و جوان یک برگ کوچک دو تا کفش دوزک روی پاهای عقبی شان ایستاده و سینه به سینه هم چسبانیده بودند و گاه و بی گاه و یا در حقیقت در یک تناسب زمانی معنادار بالهای رنگین خوش نقششان را باز و بسته می کردند و باز بال می زدند و گرد هم می چرخیدند و باز از نو تکرار می کردند، درست مثل یک رقص با شکوه و شک ندارم که همه ی هوش و وجودشان هم در احاطه ای یک موسیقی شگفت و آسمانی بود، موسیقی که به آنها ریتم و وزنی را می داد تا با آن هماهنگ باشند و زیبا ترین رقص درونی وجودشان را برای یکدیگر به نمایش بگذارند.
به عجله و با شوق دوربینم را آماده کردم و چند عکس از آنها برداشتم حتی عکسی هم از چهره ی خندان پیری برداشتم اما همینکه خواستم تا عکسی هم تمام قد از او در کنار بوته یِ رونده یِ گل رز بردارم صدای غرغرو شنیده شد که فریاد می کشید و پیری را صدا می کرد که: «کجایی»؟. و درست چند لحظه ی بعد سر و کله ای خودش هم تمام قد پیدا شد که دست به کمر زده و نزدیک ما ایستاده بود و با عتاب و خطاب پیری را مواخذه می کرد که چرا جواب او را نداده است.
می توانستم حدس بزنم که تا دقایقی طولانی میانشان چه کلاماتی رد و بدل خواهد شد برای همین خودم را آماده کردم تا در اولین فرصت پوزش خواسته و به خانه بروم. اما انگار که اشتباه می کردم امروز به واقع روز دیگری بود و بنا داشت تا که هر رویداد را در دست تقدیرش خوشایند و دلپذیر رقم بزند. پیری انگار که جوان شده باشد بر خلاف انتظار من با شوق جست زده و بسمت زنش رفت و گفت: «چقدر خوب شد که تو هم آمدی، بیا ببین اینجا درست روی این برگ سبز دو کفشدوزک زیبا دارند با هم می رقصند، بیا، بیا تو هم ببین!»
غرغرو هم با ناباوری اما با لحنی صلحجو گفت: « احمق نباش پیری، کفشدوزک ها هرگز جفت اختیار نمی کنند تا چه رسد به اینکه بخواهند برقصند، تو دیوانه شده ای.» اما پیری اصرار می کرد که: «بیا خودت ببین» غرغرو هم نزدیک شد و درست مثل پیری خم شد و در حالیکه دو دستش را روی زانوانش تکیه داده بود پرسید: «پس کجا هستند؟ اینجا که چیزی نیست، باز برای بی توجهی هات بهانه تراشی می کنی پیری.»
کفش دوزکها رفته بودند و پیری اصرار داشت تا غرغرو را مجاب کند که دروغ نمی گوید و هیچ بهانه ای هم در کارش نیست و یکباره انگار که بذهنش رسیده باشد گفت: «اصلا می توانی از مرد جوان بپرسی، او حتی از آنها عکس هم گرفت، بعله! آنهم نه یکی بلکه چند تا» بعد رو من کرد و گفت: «ترا خدا عکس هایی را که گرفتی به او نشان بده.»
با تردید به غرغرو که تازه متوجه من شده بود و مشکوک نگاهم می کرد سلام کردم و گفتم: «آره پدر جان درست میگوید و من چند عکس از آنها گرفتم و اگر بخواهید می توانید ببینید.» بعد با شتاب دوربینم را آماده کردم و در صفحه ی نمایشگر آن عکسی را که از کفشدوزکها گرفته بودم را به او نشان دادم.
غرغرو دوربین را از من گرفت و در حالیکه چشمانش را ریز کرده بود با دقت به صفحه نمایشگر خیره شد و گفت: «اگر این کفشدوزکه پس منم لیدی برد هستم، این که عکس این پیری دیوانه است؛ تو هم می خواهی سربسر من بگذاری مرد جوان» دستپاچه گفتم: «اه خدای من ببخشید لطفا عکسهای قبلی را ببینید» و نشانش دادم تا که از کدام دکمه ی دوربین برای رفتن به عکسهای قبلی استفاده کند.
لحظه ای بعد صورتش بگونه ای شگفت مهربان شد، حتی تُن صدایش هم به غایت دیگرگون شد، بسیار لطیف و نوازشگر چنان که با اشتیاق و تحسین می گفت: «خدای من اینها چقدر زیبا هستند، پیری دیوانه حق با تو بود ... خدای من این یکی رو باش این خوشگلا دارند همدیگر را می بوسند ... خدای من چقدر جالبند»
پیری به یکباره گفت: «چه؟ همدیگر رو می بوسند، ببینم غرغرو...» و او هم سرش را جلو برد و به صفحه ی نمایشگر دوربین زُل زد و بعد پکی خندید و گفت: «آره حق با توِ انگار که همدیگر را می بوسند ... انگار نه واقعا واقعا دارند همدیگر را می بوسند ... خدای من مرد جوان تو عکاس بوسه های آنهم بوسه های کفشدوزکها ... این چیزیه که هرگز کسی ندیده» و با مهربانی خطاب به غرغرو گفت: «مگر نه عزیزم ... این یک شاهکار نیست؟»
غرغرو چهره اش از شنیدن عنوان عزیزم سرخ شد شاید این چیزی بود که هرگز یا حداقل سالهای مدیدی بود که از پیری نشنیده بود برای همین با دستپاچگی و شرم رویی گفت: «درسته پیری این چیزیه که هیچکس تا به حال ندیده» و دوربین را به من پس داد و گفت: «تبریک می گم مرد جوان تو عکاس بوسه هایی آن هم بوسه ی کفشدوزکها ... چیزی که هیچ کس تا بحال ندیده» و با خنده ای ملیح و مهربان ادامه داد: «و البته حالا استحقاق این رو داری که تا به عنوان یک هنرمند من ترا به صرف یک قهوه دعوت کنم.»
از تحسین و تعریف آنها خوشحال بودم و صدها بار بیشتر بخاطر اینکه آنها را شادمان و صلحجو می دیدم. از دعوت شان برای قهوه تشکر کردم و گفتم که ساعتی پیش در کافی شاپ خیابان غربی قهوه و کیک شکلاتی خورده ام. با شنیدن این جمله از من قطار دیگری از سوالاتی در باره کافی شاپ و اینکه چطور بوده و چه کیفیتی داشته و چه و چه درگرفت و من با سرعت و شتاب تنها جواب دادم که: «عالی بود، باور کنید واقعا که عالی بود ... خودتان حتما باید امتحان کنید» و خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم و بسوی آپارتمانم رفتم.
به اتاق کارم که آمدم، کمی پرده را کنار زدم و از پنجره نگاهی به بوته ی رُز زرد انداختم، پیری و غرغرو هنوز آنجا در کنار بوته ی بلند رُز زرد بودند. پیری انگار چیزی را برای غرغرو تعریف می کرد و او هم صمیمی و ساده دلانه می خندید. دیدن این صحنه ی نادر خوشحالم کرد اما پرده را دوباره کشیدم تا مبادا خلوتِ آشکار اُنس آنها را خدشه ای باشم.
به خودم مشغول شدم. کارت حافظه ی عکسهایی را که گرفته بودم به کامپیوتر وصل کردم و کلید نمایش خودکار آن را زدم و در حالیکه عکسها را مرور می کردم همزمان شروع به تعویض لباسهایم کردم.
جیبهایم را که وارسی کردم چشمم به کاغذ تبلیغی افتاد که از کافی شاپ خیابان غربی با خودم آورده بودم ایستاده تای آن را باز کردم و تیتر و عنوان آن را که خواندم حسابی خنده ام گرفت:
«در کافی شاپ خیابان غربی یارتان را عاشقانه ببوسید و یک فنجان قهوه از ما جایزه بگیرید».
به نظرم آمد که این نوع از تبلیغ برای یک کسب و کار چقدر می تواند روش احمقانه ی باشد، آخر چطور می شود چنین چیزی موجب جذب مشتری برای یک کافی شاپ باشد؛ بماند که اصلا از نگاه اخلاقی بشدت جای چون و چرا دارد. گوشه چشمی هم به عکس بوسه یِ کفشدوزکها داشتم و با خودم فکر می کردم آن طراحی هنرمندانه یِ داخلی کجا و این آگهی تبلیغاتی احمقانه کجا و لحظه ای تصمیم گرفتم تا که دیگر هرگز به آن کافی شاپ نروم و بدون آنکه باقی متن آگهی را بخوانم کاغذ آن را مچاله کردم اما همینکه خواستم بسمت سبد زیر میز پرتابش کنم به لبه میز گیر کرد و کنار مانیتور افتاد.
حسی غریب کنجکاوم کرد تا از تمام چند و چون متن آگهی سر در بیاورم، حسی نیرومند شبیه به آنچه ناگزیرم کرده بود تا صورتم را به شیشه ی غبار گرفته ی مغازه بچسبانم، دستهایم را سایه کنم و از شکاف روزنامه های زرد شده پشت شیشه برای دیدن چیزی که می توانستم حدس بزنم چیست تلاش کنم. برای همین نشستم و کاغذ مچاله شده را باز کردم و تمام متن آن را دوباره خواندم:
در کافی شاپ خیابان غربی یارتان را عاشقانه ببوسید و یک فنجان قهوه از ما جایزه بگیرید.
چرا که بوسیدن یک عطیه و موهبت آسمانی است که موجودات با آن وجودِ قدسی و آسمانی خود را تکثیر می کنند، هر یکی روح و جان خود را با بوسه ای به نوع خود هدیه می کند و روح و جانی را با بوسه ای متقابل هدیه می گیرد و این تعامل نشان سرمدی و اعتلای وجود است و تکرار و ابراز آشکار آن دلیل ثبات و استمرار عشق است و زیباترینِ جلوه یِ در حضور هم بودن.
جلوه ی حضور عاشقانه تان را در کافی شاپ خیابان غربی ارج می نهیم و در سپاس از آن، شما را به فنجانی قهوه ی گرم میهمان می کنیم.
باید اعتراف کنم که این آگهی و تمام آنچه را که در آن روز تجربه کرده بودم همه و همه در یک زمان ذهنم را به خود مشغول کرده بودند و بیش از همه و یا که شاید هم در مرتبه دوم بوسه کفشدوزکها، عکسی که حالا در دکستاپِ کامپیوترم به آن زُل زده بودم و بی آنکه بدرستی بدانم چرا یاد حکایتهای مادر بزرگم افتاده بودم. جدی و راست بود یا که نه، نمی دانم؛ ما تنها بچه بودیم و گرد او می نشستیم و او حکایتها برایمان می گفت.
یک حکایتش این بود که زمانی با گفتن اینکه با عمو کفشدوزک سرگرم درد دل و گفتگو و بازی بوده، حسابی خودش را به دردسر انداخته چنان که بشدت عتاب و خطاب شده که به چه حقی با یک مرد غریبه حرف می زده. حالا که خوب بخاطر می آورم مادر بزرگ همیشه برای کفشدوزک ها یک پیشوند عمو هم استفاده می کرد، صفتی که به هر حال متمایزشان می کرده و نسبت شان می داده است به جنس مذکر و احتمالا این برخاسته از فرهنگ زبانی فولکلوریک ما بوده است، زبانی که خواه نا خواه زندگی ما را هم متاثر از خود می کرده.
حالا این چه حکایتی است نمی دانم ... از تو می پرسم ... با تو درد دل می کنم ... با تو کفشدوزک یا که لیدی برد یا هرچه که هستی ... با تو موجود زیبای دوست داشتنی ... با تو که دشمن آفت گلهایی ... می توانم بپذیرم که بوسیدن یک موهبت طبیعی و ذاتی و آسمانی است، البته که هست؛ اصلا مگر نه اینکه خداوند خودش در ازل با عشق و آگاهی و اختیار تنها به مددِ بوسه ای روح خود را به ما هدیه کرد و در ما جان دمید ... می دانم، می دانم کفشدوزک هر دو وجه ی طبیعی بودن یا که آسمانی بودن بوسه را می توانم بفهمم، حتی می دانم که در این موهبت چه نیرویِ مهیب و سُترگی وجود دارد؛ نیروی که می تواند به غایت حیات بخش و روح افزا یا که ویرانگر و تباه کننده باشد. اما نمی توانم بفهم که چرا تکرار و ابراز آشکار آن می تواند دلیل ثبات و استمرار عشق باشد. اگر بچه ها ببینند چه؟ اگر دیگران، دیگرانی که هیچ نسبتی با تو ندارند ببینند چه؛ ببینند و بخندند یا که اصلا بدتر از آن ببینند و حرفهای صد تا یه غاز کوک کنند که این بوسه نه آن است و آن بوسه نه چنین است، آن وقت چه؟ ... نه،نه امکان ندارد ... اصلا می دانی کفشدوزک من که دلدار و یارِ غمخواری ندارم، پس این حکایت و این آگهی هم هیچ نسبت و ارتباطی با من نمی تواند داشته باشد.
و این بار بلند و پر قهقهه خندیدم البته نه به متن آن آگهی بلکه به خودم به عکاس باشی، به مرد جوانِ ساکن خیابان غربی که تنها نشسته و با تصویر یک کفشدوزک درد دل و گفتگو می کند. اگر چه بهر حال در خلال این گفتگو تصمیم خودم را هم گرفتم که: من دیگر به آن کافی شاپ نخواهم رفت.
...
روزها و هفته ها و ماهها از پی هم گذشتند و من دیگر به کافی شاپ خیابان غربی نرفتم حتی برای عکاسی از طراحی داخلی آن، طراحی که بسیار هنرمندانه بود و من البته تحسینش می کردم و قلبا هم مشتاق به انجام آن بودم، بخصوص حالا که نمای شرقی بیرونی آن هم طرح و رنگ و روحی نو به خودش گرفته بود.
در این روزها و هفته ها و ماهها هر بار که از آنجا رد می شدم اضطرابی غریب تمام وجودم را فرا می گرفت و دلم را پر از وحشت می کرد، وحشت از دیدن چیزی که به وضوح آشکار بود و من جسارت دیدن و رویاروی با آن را نداشتم. بی آنکه نیازی به چسباندن صورتم به شیشه ای غبار گرفته ی مغازه داشته باشم، حتی از فاصله ای دور هم می توانستم درون مغازه را ببینم، همه ی درون آن را؛ آویزه های بزرگ خوش تراشِ چوبی سقفش را و دو چشمه یِ نوری که پر پیچ و تاب جاری می شدند و فرو می ریختند در فنجانهای نئون طلایی آستانه یِ مغازه، میزهای که به زیبایی چیده شده بودند و مردمی که گرد آنها می نشستند و هر دم هم نو می شدند و جلوه ای دیگر می یافتند.
بیش از سه ماه گذشت، یا در حقیقت درست سه ماه و ده روز گذشت که من یک روز گرم تابستانی با دوربین آویخته بر گردن از آن حوالی می گذشتم، به یکباره عطر نافذ قهوه بی قرارم کرد و صد البته هوشیار که عنقریب به کافی شاپ خیابان غربی می رسم، برای همین به ناخودآگاه سر در گریبان فرو بردم و قدمهایم را تندتر کردم تا از آنجا بسرعت بگذرم، اما در آستانه ی مغازه صدای بلند و خندان پیری را شنیدم که از میانه کافی شاپ درست در جایی که زیر یکی از چشمه های نورِ سقف قرار داشت مرا صدا می زد که: «آهای عکاس بوسه ی کفشدوزکها سلام! چقدر خوب شد که ترا دیدم، خدا ترا برای ما رسانده، بیا که می خواهم سفارش عکاسی و ثبت یک لحظه را به تو بدهم، لحظه ای زیبای که هیچ کس تا بحال ندیده».
پیری و غرغرو هر دو آراسته و خندان در کنار هم نشسته بودند در حالیکه پیش رویشان فنجان های نیم خورده قهوه و پیش دستی های کیک شکلاتی قرار داشت. پیری دستی را پنجه در دست غرغرو کرده بود و با دست دیگر پنجه ی او را به مهربانی نوازش می کرد و غرغرو هم با چشمانی مست و پر از غرور جثه ی بزرگش را عاشقانه به شانه ی نحیف پیری تکیه داده بود.
کافی شاپ پر بود از مشتری و چند جوان رعنا با پیشبندهای بسته بر کمر و پیراهنهای روشنی که تصویر دو فنجان طلایی بر آن ها بود در میانه یِ مغازه در حال آمد و شد بودند و قهوه سِرو می کردند، پیری یکی از آنها را با صدای بلند خطاب قرار داد که: «آهای جانم، دخترک زیبا! جایزه ی ما را آماده کن که میخواهیم در اینجا به لطف این عکاسِ جوانِ هنرمند زیباترین جلوه ی در حضور هم بودن خودمان را ثبت کنیم» و در حالیکه به غرغرو کمک می کرد تا بلند شده و بایستاد خودش هم آغوش گشود و گفت: «عزیزم ممکن است که ترا ببوسم» و به من هم اشاره می کرد تا از آنها عکس بگیرم.
شوکه شده بودم و با دست پاچگی دوربینم را آماده کردم، تقریبا همه ایستاده بودند و تعدادی قدم پیش گذاشته و گرد میز پیری و غرغرو حلقه زده بودند و با خوشحالی دست می زدند و هورا می کشیدند و این کار عکاسی مرا سخت می کرد. اما بخودم مسلط شدم و تلاش کردم تا بهترین عکس عمرم را بگیرم. پیری و غرغرو در آغوش هم و لب بر لب هم گذاشته از حض عشق و با هم بودند همچون دو کفشدوزک روی پاهاشان تاب می خوردند و من هم پیاپی و از هر زاویه ای که ممکن می شد از آنها عکس می گرفتم. چقدر زمان برد نمی دانم اما به گمانم که عمری شد، عرق کرده بودم و به جد تصور می کردم که این جدی ترین و مهمترین کاری بوده است که در تمام دوران حرفه ی عکاسیم انجام داده ام.
بوسه ای آنها که تمام شد من هم با اشتیاق تشویقشان کردم تا نشستند و غرغرو به من گفت: «ممنونم عکاس بوسه ها، لطفا تمام عکسهای را که گرفته اید برای ما چاپ کنید و بهترین آن را هم به انتخاب خودتان برایمان در قطعی بزرگتر قاب کنید». در این لحظه مدیر کافی شاپ با یک سینی کوچک در دست نزدیک شد دو فنجان قهوه داغ و جعبه ای روشن و شیشه ای که حاوی دو فنجان طلایی بود را روی میز گذاشت و دوباره سینی را چون یک کتاب در دست گرفت و گفت: «این هم جایزه ی شما، امیدوارم که از قهوه تان لذت برده باشید و ما باز هم شاهد حضور گرم شما در اینجا باشیم».
به او و آن صورت متبسم و لبخند نجیب و با وقارش نگاه می کردم که چقدر دلپسند و شایسته بود که بیکباره خانم جوانی دست در دست معشوق و کودک همراه خود رو به من گفت: «آقا یک سفارش عکاسی را هم از ما قبول می کنید». به خودم که آمدم ساعتی گذشته بود و من حضور عاشقانه شش جفت را در کافی شاپ خیابان غربی با عکس ثبت کرده بودم و مدیر کافی شاپ در تمام این مدت در کنار من ایستاده بود و سفارشات عکاسی هر یک از آنها را با خواسته و نام و آدرس شان یادداشت می کرد و از هر کدام هم مبلغی را به بیع می گرفت.
واقعا خسته شده بودم و احساس می کردم که به هوای آزاد احتیاج دارم برای همین به آهستگی از مغازه بیرون آمدم و کمی آنسوتر به درگاه مغازه ی متروکه ی مجاور کافی شاپ تکیه کردم در حالیکه غمی در دلم می جوشید و ذره ذره می رفت تا که تبدیل به یک بغض بشود، با ولع زیاد نفسهای عمیق می کشیدم تا آن بغض را فرو بدهم، بغضی که گلویم را آزار می داد. بغض از چه بود نمی دانم، اما بود؛ بود چیزی که بشدت متاثرم می کرد و من آن را نمی دانستم و در آن لحظه هم توان فهم و ادراک آن را نداشتم که از چه می تواند باشد.
آفتاب در پس پشت من در حال غروب بود و من از سایه روشن پیش رویم آن را حس می کردم. برای همین چشمانم را بر هم گذاشتم تا فروغ سرخ آن را که آرام آرام در آب دریا فرو می رفت را تصور کنم و همچنین آخرین تورِ حریر گسترده و مواج سرخی را که به آهستگی بر سطح آب رنگ می باخت.
با صدای مدیر کافی شاپ که می پرسید: «زیباست»؟ چشمانم را باز کردم و با دستپاچگی پرسیدم: چه؟
کنار من ایستاده بود و با لبخندی زیبا به من خیره نگاه می کرد و شمرده و آرام دوباره گفت: «پرسیدم زیباست»؟
گُنگ شده بودم و پر اِشکال و الکن پرسش اش را با پرسشی پاسخ دادم که: چه زیباست؟
خندید و گفت: «همین که الان با چشم بسته در خیال و ذهنتان تصور می کردید»؟
خندیدم و گفتم: زیبا بود بسیار زیبا و دل انگیز و البته کمی هم حزین.
بشوق آمده و کمی صمیمی تر گفت: «بگذارید حدس بزنم» و به آنی یک دست را به کمر زد و ابروهایش را گره انداخته و پُر چین کرد و چانه اش را به دو انگشت شَست و میانه گرفته و با انگشت سبابه اش گوشه ای لبهای قشنگ و ظریفش را چند بار نواخت و با تانی ادامه داد: «اووووم ... غروب ... غروب دل انگیز دریا ... این نبود»؟
هاج و واج مانده از حدس درستش با چشمهای گرد شده خیره نگاهش می کردم که شیرین و کودکانه دستهایش را به هم زد و گفت: «درست گفتم ... اینطور نیست»؟ و به زیبایی خندید و ادامه داد: «من هنرمندان عکاس را خوب می شناسم، عالی ترین تخیلشان طلوع و غروب خورشید است».
بعد به یکباره صدایش آرام و محزون شد و در حالیکه نگاهش را از من می دزدید و به زمین نگاه می کرد ادامه داد: «زمانی دوست عزیزی داشتم که عکاس بود از آنها که به عکاس خبرنگار معروفند، از آنها که لحظه های درد و مرگ را ثبت می کنند، لحظه هایی تلخ و جانکاه از جنگ و ویرانی و وحشت ... او هم طلوع و غروب خورشید را ستایش می کرد و بزرگترین آرزویش این بود تا بتواند زمانی عکاس بوسه و عشق باشد، بوسه هایی کشدار و صمیمی چون بوسه های خورشید که هر صبح و شام از لبهای آب و خاک می گیرد».
می توانستم بدرستی حدس بزنم که چرا گفت زمانی دوست عزیزی داشتم، هوش زیادی لازم نبود تا بتوانی حدس بزنی که لحظه ای مرگ و نیستی دوست او را کسی نبوده است تا مانند خودش ثبت کند. نگاهش می کردم که چطور همچنان زمین را نگاه می کرد و با نوک کفشش روی زمین را نوازش می کرد و خط می کشید.
دلم می خواست چیزی بگویم تا فضای محزون میانمان را بشکنم، مغزم تهی شده بود و هیچ چیزی بذهنم نمی رسید که به یکباره از نظرم گذشت تا اسم او را بپرسم برای همین شتاب زده به زبان آمدم که: راستی ... که او هم سرش را بلند کرد و همزمانِ با من در حالی که از جوف پیشبندش پاکتی را بیرون می کشید و به سمت من می گرفت گفت: راستی این مال شماست، شماره تماس و مبلغی است که از مشتری های شما گرفتم» و خندید و با مهربانی ادامه داد: «کارتان فوق العاده بود، کاش همینجا بودید و این مغازه را راه می انداختید» و بعد صورتش را به شیشه ی غبار گرفته ی مغازه ی متروکه چسباند و دستهایش را گرد صورتش سایه کرد تا درون مغازه را ببیند و لحظه ای بعد پرسید: «راستی چه می خواستید بگوید»؟
محو و مفتون شده بودم و گیج و گُنگ و پُر آزرم گفتم: می خواستم اسمتان را بپرسم. و او خندید و گفت: «حدس بزنید» باز ذهنم تهی شد و هاج و واج چهره ای کنجکاو و منتظر او را نگاه می کردم و بی آنکه توانسته باشه حتی ذره ای هم در این باره فکر کنم بی اختیار و بی شتاب گفتم: لیدی برد!
او هم بلند خندید و با شوقی کودکانه دستهایش را بهم زد و کشیده گفت: «آفرین، درست گفتی ... چطور توانستی حدس بزنی» و با ملاحت ادامه داد: «حالا اجازه بده من اسم شما را حدس بزنم» و بعد با کلی اطوار شیرین در حالیکه به کنج پیشانی اش به دل انگشت ضربه می زد گفت: «کفشدوزک ... اینطور نیست»؟
در دلم شوری دل انگیز به وجد آمده بود که پیش از این هرگز تجربه نکرده بودم، نمی دانستم چه باید بگویم یا که چکار باید بکنم برای همین دل را به دریا زدم و گفتم: می توانم لیدی برد را به یک قهوه دعوت کنم. و او به آرامی پرسید: «در کجا»؟
به چشم های زیبایش که همچون چشمه ی روشن بود خیره شدم و گفتم: هر کجا که شما دوست داشته باشید لیدی برد. و او به لبخندی نجیب و شیرین پاسخ داد: «یک کافی شاپ را می شناسم که در همین نزدیکی هاست، فضایی دلپذیر و راحت دارد و البته یک گوشه دنج و فریبنده که با گلدانهای سبز کاکتوس آراسته شده. کاکتوس های که غرق گلهای زرد و کوچک شده اند و در زیر دریاچه ای از نور می درخشند. من دوستشان دارم و مطمئنم تو هم دوستشان خواهی داشت، موافقی به آنجا برویم کفشدوزک».
و بی سخنی شانه بشانه و مشتاق بسوی کافی شاپ خیابان غربی رفتیم.
اسپِ جان
اردیبهشت نود و هفت
فایل صوتی داستان کوتاه «کتابِ مَروا و مَرغُوا» با صدای نویسنده
شیرین جان موهای بافته اش باز و پریشان شده بودند، با سر انگشت آنها را نوازش می کرد و شانه می کشید و زل زده بود به سوختگی و لکه های سیاه فرش و گاهی هم رج ها و تار و پودی را که از دل سوختگی بیرون زده بودند را به آرامی دست می کشید. صدایش را نمی شنیدم اما می دیدم که به آرامی و گُنگ و نامفهوم چیزی را زمزمه می کند، انگار که مویه کند آه می کشید و قطرات اشگ از روی گونه هایش فرو می غلتیدند و روی سوختگی های فرش می ریختند و من هم غمگین و افگار نگاهش می کردم و دلم می خواست تا صدایش بزنم «شیرین جان» و او هم مثل همیشه جوابم را بدهد «جان شیرین» اما جرئتش را نداشتم پاک برزخ شده بود و سر سنگین و من هم مستاصل و نگران و دلتنگ که این وضع تا کی ادامه خواهد داشت.
توی دلم حاجی آقا آملی را که در بین زنهای فامیل به عروس خانم شهرت داشت را نفرین می کردم چون او را مقصر می دانستم آخر هر بار که برای روضه به خانه ی ما می آمد آخر روضه به درخواست شیرین جان یا دیگر خانم های روضه کتاب یاسینش را باز می کرد و تفالی می زد و مثلاً می خواند:
گفتند شومى شما با شماست هر چند شما را پند دهند ، شما قومى تجاوزکارید
قَالُوا طَائِرُكُمْ مَعَكُمْ أَئِن ذُكِّرْتُم بَلْ أَنتُمْ قَوْمٌ مُّسْرِفُونَ (سوره یس ۱۹)
بعد می گفت: بد آمده ضعیفه و زیر لب هم نجوا می کرد: یاسین به گوش خر که نمی خوانم، هزار و چهارصد ساله که بد آمده. بعد هم پا می شد عبایش را مثل عروس خانم ها با ناز و کرشمه تکانی می داد و با تأنی از بین زنها که همگی سیاه پوش وسط سالن چمباتمه زده بودند قدم زنان به سمت در خروجی می آمد و پا به پا می کرد تا شیرین جان پاکت پول و مزد روضه را دستش بدهد و به من هم سفارش بکند که: مروا جان حاج آقا را برسان.
من هم که اکراه داشتم و حرسم در می آمد، دلم می خواست حقش را کف دستش بگذارم اما نمی دانستم چه طوری تا این که ایده ی کتابِ «مَروا و مَرغُوا» را از خود شیرین جان گرفتم، درست وقتی که یک روز با همان صوت گرم و آسمانی و دل پاکش خُزعبلات حاج آقا آملی را تکرار می کرد و به کتاب دعایش تفال می زد و چشم هایش را می بست و زیر لب زمزمه می کرد:
ما بر گردنهایشان غلهایی نهاده ایم تا چانه هایشان و ایشان سرهایشان به بالا و نگاهشان به پایین است و در پیشاپیش آنان سدی و در پشتشان هم سدی نهاده ایم و بر آنان پرده ای افکنده ایم ، لذا نمی توانند دید.
بعد در حالی که به سختی از گرما هلاک بود و پَر مقنعه اش را باد می داد تا شاید کمی خنک شود گفت: جان شیرین می دانی، مَروا یعنی فال نیکو و مَرغُوا یعنی فال بد؛ بیا جانِ شیرین تو سرکتاب را باز کن آخر من هر چه باز می کنم بد است و مَرغُوا می آید.
کتاب را از او گرفتم و با خودم گفتم مگر این خوب هم دارد که عطر خوش یاسی را که شیرین جان به کتاب زده بود در مشامم پیچید و شد آنچه که باید می شد، ایده کتاب مَرغُوا هُلپی به دلم افتاد؛ اگرچه من از شیمی چیزی نمی دانستم که بخواهم ایده ی آن را اجراء کنم برای همین به دست و پا افتادم و از هر جا که می دانستم پُرس و جو کردم، به کتابخانه رفتم، تمام کتابهای شیمی و مدارات الکترونیکی زمان دبیرستان و دانشگاهم را زیر و رو کردم و چند تا محلول و مواد لازم را از ناصر خسرو و حافظ و سعدی و توپخانه تهیه کردم و دست به کار شدم و بلاخره کتاب «مَروا و مَرغُوا» را آماده کردم و دادم دست شیرین جان.
اول کتاب را در یک شال کبود ابریشمی که گوشه آن یک خاج سرخ و کوچک گلدوزی شده بود و جداگانه برای شیرین جان از یکی از بوتیک های لوکسِ خیابان زرتشت خریده بودم پیچیدم و گذاشتم غروب روز سه شنبه آن را به شیرین جان بدهم چون می دانستم روز بعدش که چهارشنبه بود حاج آقا آملی برای روضه به خانه ی ما می آمد و تصمیم داشتم یکبار هم که شده من به گوش خر یاسین بخوانم.
روی کلمات و بندهای که دقیقاً و تحقیقاً ترجمانی الکن از کتاب یَسنا بود مداری الکترونیکی نصب کرده بودم که به یک میکرو اسپیکر در جلد کتاب وصل می شد و جوهر کلمات آن هم آغشته به محلول «پُتاسیم دُوسُود چُسبِریش» بود که با سایش یک دستمال مرطوب بر روی آن عمل می کرد.
گاه نماز سوم در عصر بود که بسته یِ کتاب به دست وارد سالن شدم و کنار شیرین جان نشستم، سر تا پا خودش را در یک چادرِ سفیدِ گُلدار پوشانیده بود و با یک مقنعه ی صورتی سر و گونه ها و چانه اش را هم تا روی سینه پوشانیده بود. صدایش کردم: «شیرین جان»! و او هم به عادت همیشگی و با صوت مهربان و آسمانی اش جوابم را داد که: جان شیرین! مروا جان تو هستی؟
بسته ی کتاب را به دستش دادم و گفتم: شیرین جان این مال شماست. کتاب را گرفت، چشمان زیبایش می درخشیدند، بسته را وارسی کرد و با سر انگشتان زیبایش پوشش ابریشمی آن را و گلدوزی سرخش را نوازش کرد و پرسید: این چه هست؟ چه شال زیبایی است، دستِ گُلت درد نکند جانِ شیرین.
شال کبود را باز کرد، عطر خوش آن را بوئید و گفت: چقدر لطیف و زیباست. بعد به اصرار من چادر و مقنعه را کنار گذاشت و شال کبود را به سر کشید؛ زلف های بافته و زیبایش از کناره های آن بیرون زده و چهره و گونه های رنگ پریده اش در میانه ی آن گل انداخته و چون ماه درخشیدند. کتاب را که به دست گرفت لبخند زیبایی تحویلم داد و گفت: جان شیرین مروا جان بلاخره ایمان آوردی!؟ و من جواب دادم: شیرین جان من همیشه ایمان داشته ام!
صفحه ای را که برای خودش آماده کرده بودم باز کردم و به او گفتم چکار کند، تردید داشت اما به اصرار من قبول کرد؛ گوشه ی شال را که گلدوزی داشت با سر انگشت و با احتیاط به دهانش نزدیک کرد و با زبان زیبا و سرخش آن را مرطوب کرد و روی کلمات کشید، عطرِ تند و خوشِ یاس از آن برخاست با بخاری لطیف و صدای آن هم بلند شد که با صوتِ گرم و آسمانی خودش بود که قبلاً ضبط کرده بودم، در پس زمینه ای از صدای جوشش چشمه و باد و سایش برگ ها و نوای بلبلان:
«و زمین پژمرده مایه ی عبرتی است برای آنان که زنده اش گردانیدیم و از آن دانه ها بر آوردیم که از آن می خورند. و در آن باغ های از خرما و انگور پدید آوردیم و در آنجا چشمه ساران روان ساختیم تا سرانجام از بار و برِ آن و آنچه دست های خودشان عمل آورده بود بخورند».
تبسم همیشگی اش به خنده بدل شد و گل از گلش شکفت؛ چقدر زیبا می خندید و دلنشین و دندان های چون صدفش می درخشیدند. آغوش باز کرد، پیشانی ام را بوسید و سرم را روی سینه های گرم و مهربانش فشرد و با صدای آسمانی اش خواند: جان شیرین، مروا جان!
«امروز بر هیچ کس ستمی نرود و جز در برابر کاری که کرده اید جزاء نیابید، بی گمان بهشتیان امروز در کاری خوش و خرم اند، ایشان و جفت هایشان در سایه ساران بر روی اورنگ ها تکیه زده اند، در آنجا برای آنان میوه هاست، و برای آنان هر چه طلب کنند آماده است».
جان شیرین، مروا جان دستِ گُلت درد نکند، بنشین تا برایت سیب سرخ و انگور شاهی بیاورم و پسته خندان آخر روحم را شاد کردی.
هیجان زده بود و یکبند تکرار می کرد: جانِ شیرین، جانِ شیرین، جانِ شیرین! این را باید فردا به حاج آقا آملی نشان بدهم. بعد هم بلند بلند خندید و به تقلید از خاله خانباجی های روضه که لقبی را به تمسخر به حاج آقا آملی داده بودند گفت: عروس خانم از ذوق دق مرگ می شود.
کتاب مَرغُوا را هم به شیرین جان دادم و گفتم: این مال حاج آقاست!
چهار شنبه بعد از گاه نماز دوم و پیش از عصر شیرین جان سر تا پا پوشیده در چادر سیاه از روی تاقچه کتاب دعا را برداشت از میان خانم های مجلس با احتیاط و قیقاج رد شد و کنار منبرِ حاج آقا آملی نشست و کتاب مَرغُوا را دستش داد و گفت: حاج آقا ببین مروا جان چی درست کرده!
حاج آقا آملی هم کتاب را به دست گرفت و تورقی زد و به آن نگاهی کرد، سرش را بلند کرد و مرا که در قاب پنجره ی آشپزخانه ایستاده بودم با سوء ظن نگاه می کرد و انگار باورش نمی شد. شیرین جان برایش توضیح می داد که باید چکار بکند، یک برگ از دستمال های نوظهور را از میان جعبه اش بیرون کشید، داخل استکان چای آن را خیس کرد و دست حاج آقا آملی داد، حاج آقا هم با شک و تردید دستمال را گرفت و جایی را که من نشانه گذاشته بودم دستمال کشید.
انگار که از ممد آباد سُفلی گذشته و قدم در علی آباد کتول گذاشته باشی، اول صدای آبادی به گوش رسید بسیار خفیف، با عطر خاص آن و دنگ و دنگ زنگوله های گوسپندانش و صدای قرائت راغب غَلِوش قاری مصری هم بلند شد که می خواند:
هَذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ / اصْلَوْهَا الْيَوْمَ بِمَا كُنتُمْ تَكْفُرُونَ / الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَى أَفْوَاهِهِمْ وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ / وَلَوْ نَشَاء لَطَمَسْنَا عَلَى أَعْيُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّرَاطَ فَأَنَّى يُبْصِرُونَ / وَلَوْ نَشَاء لَمَسَخْنَاهُمْ عَلَى مَكَانَتِهِمْ فَمَا اسْتَطَاعُوا مُضِيًّا وَلَا يَرْجِعُونَ (سوره یس ۶۴ - ۶۷)
«اين است جهنمى كه به شما وعده داده شده بود؛ امروز به خاطر کفری که می ورزیدید به آن در آئید؛ امروز بر دهانهایشان مهر گذاریم و در باره آنچه می کردند، دستهایشان با ما سخن بگویند و پاهایشان گواهی دهند؛ و اگر خواهیم دیدگانشان را نابینا سازیم آنگاه به سوی راه بشتابند، اما چگونه بنگرند؛ و اگر خواهیم آنان را در جایشان مسخ گردانیم، آنگاه نتوانند رفتاری کنند و نه بازگردند».
حاج آقا آملی ریش تُنک و کوتاهش را دست می کشید، کیفور شده بود و با هر اوج و فرودی که قاری می خواند او ماغ می کشید و تکرار می کرد: احسنت، احسنت، آورین، آورین!
یکباره صوت قطع شد و من دلم هُری ریخت که این همه زحمتم به هدر رفت، حاج آقا آملی هم بِر و بِر مرا نگاه می کرد و با دست و پَک و پوزش اشاره می کرد که: پس چی شد!؟ من هم از همان قاب پنجره ی آشپزخانه اشاره می کردم به شروع بند که: حاجی «وَ مَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ»: (و ما به او شعر نیاموخته ایم) و با شست دستم کمی از آب دهانم را برداشتم و با اشاره به او هم حالی کردم همین کار را بکند حاجی هم نامردی نکرد و یک عالمه تف را با سر انگشت از دهانش برداشت و روی «وَ مَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ» مالید؛ محلولِ «پُتاسیم دُوسُود چُسبِریش» عمل کرد، کتاب گُری از وسط آتش گرفت و تا حاجی به خودش بجنبد و کتاب را پرت کند ریشش حسابی سوخت.
وسط مجلس قشقرقی به پا شد که نگو و نپرس حاجی آقا آملی مثل کره الاغی که نشادور به او چپانده باشند جفتک می انداخت و زنها را لگد می کرد و سر و ریش سوخته اش را با دو دست می تکاند. چند تا از خاله خانباجی ها به دلسوزی پارچ های آب را روی سرو و ریشش می ریختند و چند تایی دیگر خشمگین از لگدها و جفتک های حاجی او را زیر باد کتک گرفته و کس کوب می کردند.
یکباره یکی از خاله خانباجی ها که میان زن های فامیل به فاطمه کماندو شهرت داشت و در هیکل و قلدوری بی نظیر بود حاجی را گرفته و تختهِ بند زمین کرد و در حالی که چانه ی بی ریش حاجی را در دست داشت گفت: وایسا ببینم ذلیل مرده این چیه!؟
حاجی از ترس لال شده بود و با دهان باز و فکِ آویزان زُل زده بود توی چشم های فاطمه کماندو، فاطمه هم با خشونت کله و صورت حاجی را می چرخاند، صورتش را دست می کشید ریش های سوخته اش را تمیز می کرد و کم کم همه دیدند که حاجی آقا آملی یک خالکوبی روباه را روی چانه اش دارد در حالتی که دُمبِ آن پیچ خورده و زیر گونه اش نشسته بود.
نازنین زهرا یکی از خاله خانباجی های پا به سن گذاشته - که حرمت ویژه ای در بین زنهای فامیل داشت و در ضمن زن عمو سبزی فروش محله هم بود - یکباره جیغی کشید که: ای روباه مکار حالا شناختمت! و با لنگه دمپایی ابریِ سبز و بنفش رنگش به جان حاجی آقا آملی افتاد و حالا نزن کی بزن.
صداها در هم و برهم شده بود، انگار که حمام زنانه رفته باشی، همه دنبال لنگه دمپایی هاشان می گشتند، وای وای حاجی سر به فلک گذاشته بود و ذلیل مرده گفتن های خاله خانباجی ها به عرش کبریا، من هم که از توی آشپزخانه دلم از دیدن این صحنه های مهیج غنج می رفت، نفهمیدم چه شد که برای خودم بِرِیک می زدم و می خواندم:
پُتاسیم دُوسُود چُسبِریش
ساختیم حاجی شد گُه بریش
و دختر های فامیل هم چند تایی پشت سر من ردیف ایستاده بودند و می رقصیدند و هم آوایی می کردند در حالی که ندا عزیز کرده ی شیرین جان شال کبودی را که من برای شیرین جان خریده بودم به دست داشت و روی سر می چرخاند و با آن می رقصید.
حاجی آقا آملی پیچ و تاب می خورد و سعی داشت از دست زنها فرار کند، دیگر دستار و عبا و عمامه ی در کار نبود و هر کدام به یک سوی افتاده و مچاله شده بودند، نعلین های شتری اش هر کدام دست یک نفر بودند و دَم بِدم روی سر و بدنش فرود می آمدند، یک گوشش دست فاطمه کماندو بود و یک گوش دیگرش دست نازنین زهرا، آنها می کشیدند و او فریاد می کشید و یکبند تکرار می کرد: گه خوردم، غلط کردم، ببخشید.
کشان کشان او را از سالن بیرون می بردند و جماعت زنهای روضه هم جیغ و ویغ کنان در حالی که هر کدام یک لنگه دمپایی در دست داشتند او را حلقه کرده بودند. جماعت به سختی، اما به سرعت از درگاه خروجی رد شدند و یکباره سالن خالی شد، هر گوشه ی که نگاه می کردی چادری روی زمین افتاده بود انگار که صحرای نینوا باشد و به یکباره من متوجه شیرین جان شدم که درست در زاویه ی که سه قطعه از فرش های دست بافت محبوبش کنار هم جفت شده بودند نشسته بود و با دقت سوخته ها وخاکستر کتاب مرغوا را از روی فرش ها جمع میکرد و روی یک چادر سیاه می ریخت و اشکهای چون دُرش هم روی آنها می چکیدند.
وای بر من! گوشه ی یکی از فرش ها سوخته بود و خاکستر و سیاهی آن دو قطعه فرش دیگر را لوس و چرک کرده بود؛ نفسم بند آمد و از رقص و آواز دست کشیدم، خوب می دانستم شیرین جان چقدر این فرش ها را دوست دارد و اصلاً جانش به آنها بند است برای همین با شتاب به نزد او رفتم و در تمیز کردن فرش ها بدون آنکه چیزی بگویم به شیرین جان کمک کردم، یک پاکت زباله بزرگ را از آشپزخانه برداشتم سوخته های کتابِ مَرغُوا و چادر های سیاه را داخل آن می ریختم و تند و تند سعی می کردم سیاهی و سوختگی روی فرش ها را تمیز کنم اما انگار که نمی شد؛ راستی راستی گوشه ی یکی از فرش ها سوخته بود و شیرین جان در حالی که روی سوختگی فرش دست می کشید و اشک می ریخت، به آرامی و حُزنی عمیق که در صدایش موج می زد گفت: نکن، خودم تمیز می کنم فقط کمی آب بیاور!
با عجله یک تشت آب و مقداری وسایل دیگر هم برای تمیز کردن فرشها آوردم؛ ندا که بدنبال زنهای روضه در پی حاجی آقا آملی بیرون رفته بود و من همینطور مانده بودم و شیرین جان را تماشا می کردم که به آرامی اشک می ریخت و سیاهی های فرش را دستمال می کشید.
از نگاه به چهره ی غمگین و اشگ های غلتانِ چون دُر او تمام وجودم مملو از درد شده بود و نمی دانستم که چکار باید بکنم و تنها مبهوت و افگار در درگاه آشپزخانه ایستاده بودم و زیر لب زمزمه می کردم و سرود می خواندم و نیایش می کردم که:
ای مزدا اهورا، ترا ستایش می کنم با سرودی که پیش از این هیچ کس نسروده است، در پرتو راستی، اندیشه ی نیک، رسایی، پارسایی و توانایی مینوی، پیروان راه راستی را یاری کن و فروغ و روشنی و سرور و شادی را در روح و روان شیرین جان بیفروز!
در این زمان به یکباره ندا با غریو و شادی بازگشت در حالی که شال کبود را بدور گردن کشیده و زیبایش پیچیده بود و با هیجان فریاد می زد: شیرین جان، شیرین جان، یک دنیا خندیدیم و رقصیدیم و سرود خواندیم در خیابان، جای تو خالی؛ حاجی را سکه یک پول کردیم و رسوای عالم ...!
بعد متوجه شیرین جان شد که چمباتمه زده بود و گریه می کرد، نزدیکش رفت و شانه هایش را بغل کرد و زلفکان قشنگ و آشفته اش را نوازش کرد و بوسید و از او پرسید: شیرین جان برای سوختگی این فرش گریه می کنی؟ فدای سرت، جختی یکی دیگر می بافیم، زیباتر، پرنقش و نگارتر و پر شانه تر از هر چه فرش در دنیاست.
شیرین جان هم در حالی که اشک هایش را پاک می کرد جواب داد: نه جان شیرین، نه ندا جان، به بی عقلی و حماقت خودم زار می زنم که این همه سال فریب این اهریمن و دیو دغلکار را خوردم و اجازه دادم که تا اینجا بر فرش من بنشیند و ما را تحقیر کند و فریبمان بدهد؛ و خجل و شرمزده از مروا جانم که ناگزیرش می کردم او را خدمت کند، چیزی که هرگز دوست نمی داشت اما بخاطر من ...
بغضی شگفت و غریب اما بسیار خوشایند گلویم را چنگ می زد، از همان درگاه آشپزخانه با صدای لرزان گفتم: شیرین جان! و او هم به عادت همیشگی اش با همان صوت و آوای که من عاشقش بودم جوابم را داد: جان شیرین!؟
گفتم: می خواهی کتاب سرودت را برایت بیاورم تا نیایشی را با صوت زیبا و دل پاکت برایمان بخوانی؟ آخر فکر می کنم اگر چه گوشه ی فرش محبوبت سوخته، اما باید جشن بگیریم چون دیگر هرگز لگد کوب نعلین منحوس حاجی نخواهد شد. و شیرین جان هم پاسخ داد: جان شیرین، مروا جان؛ چرا که نه! و او خندید، از آن خنده های که روح و روان مرا شاد می کرد. جَلدی کتاب یسنا را برایش بردم، آن را بدست گرفت، نوازش کرد و بوسید و گفت: دیگر تفال نمی زنم، می خواهم این را از ابتدا بخوانم. و با صوت زیبا و آسمانیش خواند:
ای مزدا، با دست های افراشته به نیایش
یاری گوهر پاک ترا خواستارم
تا در پرتو خرد، راستی و اندیشه و کردار نیک
روان همه گیتی را خشنود و پر فرح سازی.
و ندا جان شال کبود را از دور گردنش باز کرده و سوختگی و سیاهی فرش را با آن می پوشانید، لکه ای سرخ چون خون بر روی آن بود؛ بعد از گوشه ی سالن گلدان سروِ سبزی را کشان کشان آورد و درست روی لکه ی سرخ رنگ شال کبود گذاشت طوری که دیگر سوختگی و سیاهی فرشها دیده نمی شد بعد هم با دستهای کشیده و بلندش برگهای سبز و شاداب آن را نوازش کرد و گفت: این هم برای اینکه هرگز این روز را فراموش نکنیم.
اسپ جان
بهار هزار و سیصد و نود وسه
فایل صوتی داستان کوتاه «توبه نیک فرجام» با صدای نویسنده
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
توبه نیک فرجام
دوست نادیده و گرامی، واقعا نمی دانم که به چه زبانی از شما سپاسگزاری کنم، شما مرا از یک اشتباه بزرگ و غفلتی مهلک آگاه کردید. راستش را بخواهید خود من هم اول دو به شک بودم که مگر می شود شخصیتی دانشمند و فرهیخته و نیکوکار و صد البته سیاستمداری زبده همچون دکتر علی اکبر ولایتی چنان سخنان سخیف و مهملی را گفته باشد: «که هر امامزاده فقط در یک زمینه تخصص دارد»؛ اما خب، خدا بگویم چکار کند این موسسات آموزشی و رسانه های بیگانه را که بکلی مغز ما را شستشو داده اند چنان که دیگر حتی قدرت تمیز شناختِ «سِرِ حق از شعبده باطل» را هم نداریم.
من اولین باری که این خبر را خواندم درست روز انتشار آن در پانزدهم دیماه نود و شش بود که به حسب عادت گشتی در فضای مجازی می زدم و اخبار را مرور می کردم که دفعتا در سایت خبرگزاری فارس متن آن را دیدم؛ البته ابتدا از خواندن آن کلی مشعوف شدم و از انتساب عنوان ویتامین به امامزادگان بزرگوارمان توسط علامه ی دهر آیت الله بهجت کلی حال کردم و هزار شیرین زبانی دیگر را هم از ایشان و دیگر علمای بزرگوار اسلام به خاطر آوردم و از شما چه پنهان حسابی هم خندیدم؛ اما همین اینکه خبر به آنجا رسید که جناب دکتر ولایتی فرموده بودند که هر امامزاده ای تخصص خاص خود را دارد و برای اسهال باید نزد امامزاده ی خاصی رفت و باسن به ضریح آن بزرگوار مالید و برای سرطان بیضه نزد امامزاده ی دیگر، کمی تعجب کردم، چرا که امامزاده، امامزاده است و جامع التخصص و درست به همین دلیل بود که متن خبر را به عنوان اخباری علمی و صحیح که البته نقدی جزئی هم به آن وارد است با شما و دیگر دوستان مجازی به اشتراک گذاشتم.
باری تذکار بجای شما و ذکر تکذیب جناب دکتر ولایتی از این خبر بکلی مرا منقلب و نادم کرد چنان که به قصد توبه و ندامت خواهی به آستانه ی شریفه ی امامزاده طوبا در ده بندآباد علیا رفتم. متاسفانه درب امامزاده را بسته و پلمپ کرده بودند و پرده نوشته ای روی دیوار آن چسبانده بودند که این زیارتگاه بدلیل شیوع کرونا ویروس و دیگر بیماریهای واگیردار بسته است. اما این چیزی نبود تا بتواند مانعی جدی برای وصل من و دامان دوست باشد؛ بنابراین به جَستی چابک از دیوار امامزاده بالا کشیدم و به هر ترفندی که بود خودم را به ضریح متبرکه رساندم و دست بدامان امامزاده طوبا شدم.
راستش تا پیش از این هرگز امامزاده را چنین خلوت و سوت و کور ندیده بودم چنان که دلم از مظلومیت این بیت بدرد آمد، حال خودم را نفهمیدم و منقلب شدم و ناگهان صیحه ای بلند کشیدم که: «یا طوباااا»! و یورش بردم و با دو دست سینه ضریح را چنگ زدم و جبین به دامانش مالیدم و عر زدم و گریستم ونالیدم که: «العفو، العفو، سگی هستم به درگاهت طوبا جان! ضامنم شو که خطا کردم، که گناه کردم، که بهتان زدم، بهتااااااااان، ناروا گفتم؛ آنهم به کی ... به یکی مرد خدا، به عارفی نستوه، به یک دانشمند فاضل، به رئیس دانشگاه آزاد اسلامی، به کسی که در هر کوره دهات این مرز و بوم یک دانشگاه تاسیس کرد و از سر خیرخواهی و به مبلغی ناچیز یک مدرک عالی داد دست بچه های مردم چنان که حالا تو سر سگ بزنی ... !
بماند، در همین احوالات بودم و العفو العفو می گفتم و چشم دوخته بودم به تنها دو قرانی کج و کوله ی سیاهی که افتاده بود کف ضریح که به یکباره ضمیر ناخودآگاهم به هم جوشید و خاطره اتی از گذشته های دور را چون حباب های لغزان به سطح خودآگاهم راند؛ ـ خدا لعنت کند این ضمیر ناخودآگاه را که بقول یونگ افسار خودآگاه هم دست اوست ـ اول یاد کیکهای شکلاتی یام یام افتادم که با دو ریال می شد آن را از هر بقالی کوچکی خرید بعد هم یاد وراجی های طولانی و بلندی افتادم که هر روزه با تلفن عمومی دو ریالی سر کوچه با توبا دختر همسایه مان داشتم. اما بسرعت از این افکار پریشان و شیطانی استغفار گفتم و شروع به خواندن آن ادعیه کردم که می گوید: عمه ... اما نمی دانم چرا همه اش شعر «سلام، سلام آی بچه ها من یام یام دوست شما» از ذهنم می گذشت تا اینکه بلاخره خوابم برد.
در خواب دیدم که کنار یک بزرگراه یک طرفه هشت باندی سرعت نامحدود ایستاده ام. در کنار راه تابلو بزرگی بود که روی آن نوشته شده بود دانشگاه آزاد اسلامی ۱۴۰۴ کیلومتر و در مسیر و افق آن هم یک نور سرخ بسیار خیره کننده و درخشانِ ملکوتی دیده می شد که هوش از سر آدم می برد؛ به سوی دیگر راه نگاه کردم ظلمات مطلق بود و بس اما ناگهان یک نور درخشان هم از آن سو دیدم که بسرعت به من نزیک می شد و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که یک ماشین اسپرت بسیار زیبا که تا بحال شبیه آن را ندیده بودم کنارم ایستاد و درب آن به آرامی باز شد و صدای بسیار گرم و دوستانه خطاب به من گفت: «بپر بالا جا نمونی!»
جَوِ زیبای ماشین بد جوری من را گرفته بود و از کنجکاوی اینکه براند آن چیست داشتم می مردم؛ اما به هر زحمتی که بود به آهستگی سوار شدم و بدون آنکه به راننده نگاه کنم شروع به جستجوی کمربند ایمنی کردم و از راحتی و زیبایی صندلی آن غرق در اعجاب و شگفتی بودم که دست راننده را دیدم که به کمک آمد و کمر بند ایمنی را برای من مهار کرد. سرم را که چرخاندم از تعجب شاخ در آوردم، خود دکتر ولایتی بود که شیک و پیک و آراسته در یک پیژامه ی راحتی راه راه پشت رُل نشسته بود و تسبیح عقیق درشت دانه ای را هم به گردن داشت. با زحمت و لکنت زیاد سلام کردم و او هم به مهربانی و متانت جوابم را داد که: «علیکم السلام و رحمه الله و برکاته» بعد هم بدون آنکه رویش از را من بگرداند گفت «راه بیفتد دُل دُل» ! و ماشین مثل برق از جا کنده شد و بی هیچ صدا و تکانی به دل جاده زد.
فکر کنم صفر تا صد را در کسری از ثانیه پُر کرد چرا که در همان لحظه که به صفحه ی دیجیتال جلو داشبرد نگاه می کردم عدد ۶۴۰ کیلومتر بر ساعت را نشان می داد و این به این معنی بود که تا حدود دو ساعت دیگر به دانشگاه آزاد می رسیدیم. از این سرعت و ایمنی و آسودگی خودرو به وجد آمده بودم و برای آنکه خودم را از تک و تا نیندازم و نشان بدهم که همچی ندید بدید هم نیستم و چیزهای از خودرو می دانم پرسیدم: «ببخشید دکتر این موتورش هایبرده»؟ که دکتر خندید و گفت: « هایبرد چیه دیگه؟ این فقط یه موتور سوپر مدرنِ توربو الکتریک ۶۴ کی اچ اس داره؛ کار بچه های گروه مکانیک دانشگاه آزاد خودمون».
فکم افتاده بود و در ذهنم داشتم عدد و توان ۶۴۰۰۰ اسب بخار را مزمزه می کردم و به این فکر می کردم که کدام باتری می تواند جریان برق مصرفی این موتور را تامین کند که دکتر ادامه داد: «دُل دُل مجهز به چهار تا باتری اس دی پی، اچ اِی دی، دی دبلیو تی و آی سی اِره و اینها فقط و فقط یک بار در کارخانه شارژ می شوند و در ادامه هر بار در حین مصرف جریان برق و همزمان با حرکت و چرخش تایر ها ری شارژ می شوند و پر واضحه به ایستگاه شارژ مجدد هم نیازی ندارند» بعد هم ادامه داد: «با جاده حال می کنی؟! اینم کار بچه های فنی مهندسی و راهسازی دانشگاه آزاد خودمونه؛ نه دست انداز، نه موج، نه چاله، ایمنِ ایمن؛ ترا به جان حضرت امامزاده طوبا کیف نمی کنی؛ این از آنهاست که می گیه جاده فریاد می زنه بیااااا» بعد هم با قهقه ی خنده گفت: «دُل دُل اُوپن مای فیورت پلی لیست».
به یکباره فضای داخل ماشین پر شد از یک صدای سه بعدی با کیفیتی غم انگیز که اصلا معلوم نبود که منشاء صدا از کجاست. صدای آهنگران بود که نوحه می خواند: «سوی دیار عاشقان به کربلا می رویم، به کربلا می رویم» تو دلم یه لحظه داشتم می گفتم که آخر این هم شد فیورت پلی لیست، آنهم توی این ماشین، توی این جاده، توی این زمان، با این سرعت؛ که دکتر ولایتی درپوش یخچال کوچک جاسازی شده ی میان دو صندلی را بالا زد و دو قوطی خوش نقش و نگارِ نوشیدنی را درآورد؛ یکی را به من داد و دیگری را برای خودش باز کرد و جرعه ی نوشید و گفت: «نوش»!
روی قوطی با خط خوشِ نسخ نوشته شده بود «آبجو توبی» و زیر آن درج شده بود ۴٪ الکل و یک جدول بلند بالا هم که فهرست ویتامین های محتوی آن را نشان می داد. چشمهام از حدقه بیرون زده بود و داشتم از تعجب چارشاخ گاردان می بریدم که دکتر گفت: «توبی اُر نات توبی؛ این آبجو هم کار بچه های دانشکده ی داروسازی دانشگاه آزاد خودمونه؛ محتوی انواع ویتامین های مورد نیاز بدن و آنتی بیوتیک های طبیعی که کشنده ی ۷۲ نوع مرض و ویروس و بیماری مُهلکه و البته چهار درصدی هم الکل داره که بود و نمودِ نوشنده ی آن را با زمانِ حال و زندگانی چون آب گذرانش پیوند بده».
داشتم می گفتم: «آخه نوشیدن الکل که حرااامه» که دکتر پکی خندید و گفت: «نگران نباش که خود حضرت آیت الله العظما فاضل لنکرانی پیش از آنکه روح بزرگوارش به عالم اعلا در لندن بپیوندد صیغه حلالیت توبی را برای ابدالاباد جاری کرد» و در حالی که می خندید و پیاپی جرعه های از توبی را سر می کشید از داخل یخچال یک بسته کوچک کیک را در آورد و به من داد و گفت: «بخور که این هایبرده؛ نان گندم با بذر اصلاح شده توسط بچه های دانشکده ی کشاورزی خودمان، محتوی ٪۱۲ پروتئین غنی شده ی گیاهی، یعنی اینکه یک وعده بلع این بسته نان، تمام روز تو را غبراق و سرحال و پر انرژی نگه می داره، بزن بر بدن چاق شی جانم»!
بسته ی نان را که به اندازه یک کیک یام یام بود باز کردم، عطر خوب و تازه ی نان گندم تمام فضای خودرو را پر کرد و من با اشتهایی به غایت تحریک شده قطعه ای از آن را گاز زدم و شروع به جویدن آن کردم؛ بی نهایت خوشمزه و گورا بود و من از بلع آن لذتی می بردم که با هیچ غذایی که تجربه ی آنها را داشتم قابل مقایسه نبود. جرعه ی هم از توبی نوشیدم و در اندک زمانی حسی خوشایند از اشباع و سرمستی عارضم شد که بی هوا شروع به زمزمه ی شعری زیبا از اسپِ جان کردم که می گوید:
نان گندم، آب جو
و سه بوس طلائی از لب های یار
به نیمروزی بزرگ در گذار،
آنگاه که در آغوش من پای می کوبد به ضرب آهنگ عشق؛
بی شک این نعمتی است، فرود آمده از آسمان و برجوشیده از عمقِ زمین،
که خود این یک ضرورت است
- همچون نفس -
از برای من، یا که تو؛
نه ! این از برای ماست،
مائده ای فروریخته بر مردمان،
تا که ما نیز سهمی بچینیم به آواز و به شادی؛
وَر نه به خلوت، یا که در اِنزوا
مرا چیزی نخواهد بود جز زنجموره های «وای وایی»
و یا ترا نو گشته «چُسناله های بوسَفیهانی»؛
نان گندم، آب جو؛
و من نمار می برم زمین را به ستایش،
با دستانی چنگ بسته در دستان تو؛
آنگاه که باد رویاهای مرا فرا می خواند
و گیسوان ترا پریشان می کند در انظار دشت؛
نان گندم، آب جو؛
و پای کوبی بر خرمن های مهر،
- با غریو -
که از آن ماست فردا!
با گوهری فرود آمده از آسمان
و خرمنی رسته از زمین،
و رویائی که بی کرانِ دشت را نقشِ یار می کند به مهر؛
اما خب کوووو یار؟ صدای نوحه یِ ناهنجارِ آهنگران هم که در گوشم می پیچید و نمی گذاشت تا تمرکز داشته باشم و به آن شعر دوست داشتنی فکر کنم که به تمامی از خودآگاهم بر می آمد و می خواست تا نقب بزند تا عمق ناخودآگاهم تا همه لایه های زیرین آنرا برآشفته و همه ی زوایای ناپیدای آنرا آشکار کند و با توانمندی هم افسار زندگی را از دست او باز پس بگیرد.
صدای دکتر ولایتی که می پرسید: «اگر با این نوحه حال نمی کنی بگو تا عوضش کنم» رشته ی افکارم را پاره کرد و من ناخواسته در ذهنم شروع به جستجو کردم که الان چی حال میده؛ راستش دلم یه موسیقی راک را طلب می کرد که گوپس گوپس باسِ موسیقی اش زمین و زمان را بترکاند. توی این حال و هوا موسیقی دِوَال پینک فلوید از ذهنم گذشت و داشتم آنرا در خیالم زمزمه می کردم که ضبط دُل دُل صدای آهنگران را خفه کرد و بعد از چند لحظه به صدا در آمد و خواند: «وی دونت نید یور ایجوکایشن» باز از تعجب بهتم زد که این دیگه از کجا فهمید من الان به چه ترانه ای فکر می کنم که دکتر گفت: «این فن آوری هم کار بچه های آی تی و هوش مصنوعی دانشگاه خودمونه که با چهار تا سنسور می تونه حدس بزنه به چی فکر می کنی و چه می خواهی تا همان کار را پیش از آنکه بزبان بیاری برات انجام بده».
پاک به ذوق آمده و جوگیر شده بودم و در حالی که جرعه ای از توبی را سر می کشیدم بلند گفتم: «دُل دُل ولوم بده جانم»! صدای موسیقی بلند راک پینک فلوید هوش از سرم برده بود و من هم با ریتم آن تاب می خوردم و می رقصیدم و می خواندم: «وی دونت نید یور تاچ کنترل» که تابلوی کنار جاده حواسم را به خودش جلب کرد «دانشگاه آزاد اسلامی ۱۴ کیلومتر» نور سرخ رنگِ افق هم لحظه به لحظه به دید نزدیکتر می شد؛ انگار که شعله های سوزان یک آتش مهیب و عظیم بود.
دکتر ولایتی به دُل دُل نهیب زد که: «دُل دُل ولوم رو خفه کن»! بعد هم رو به من نگاهی عاقل اندر سفیه انداخت و گفت: «امامزاده طوبا یه چیزای می گفت، بگو ببینم از دهن خودت بشنوم چی گفتی در باره ی من»؟ به تته پته افتادم و به سختی داشتم توضیح می دادم که: «جناب دکتر ولایتی من اصلا باور نکردم که شما همچی چیزهای گفته باشید، شما کجا و دخیل بستن به امامزاده کجا آنهم بستن بیضه های مبارک به ضریح» که دکتر قاه قاه خندید و گفت: «اتفاقا این حرفهای خود خود منه؛ اینها را گفتم تا ببینم کی فضوله و کی ببعی؛ از قضا تو هم فضولی و هم ببعی؛ اینو حداقل تست روانشناسی کرولا دیسچارژ در باره ی تو اثبات می کنه» بعد به حالتی کریه و بسیار زننده خندید و پرسید می دونی کارکرد کرولا دیسچارژ تو سیستمِ آموزشی ما چیه»؟
به یکباره فضای خودرو پر از بوی نا مطبوعِ دود و صدای ناهنجار یک موتور قراضه شد و مدام هم در دست اندازهای وحشتناکی بالا و پایین می پرید تا بلاخره در آستانه ی ورودی یک بنای زشت و فکسنی که روی آن نوشته شده بود «دانشگاه آزاد اسلامی» ایستاد؛ در آنسوی ساختمان شعله های سوزان و وحشتناکی به آسمان زبانه می کشیدند که به جهنم می مانست و انگار که تمام آینده ی من و سرزمینم در آن فرو بلعیده می شد و می سوخت.
دو مرد که دقیقا به شکل و شمایل دکتر ولایتی بودند با پیژامه های راه راه و عمامه های سیاه و سفید بر سر به ماشین نزدیک شدند و در آن را باز کردند و مرا بزور پایین کشیدند و کشان کشان بسوی آتش می بردند و من بی آنکه حتی توانی برای فریاد زدن داشته باشم تقلا می کردم که خودم را از چنگ آنها برهانم که به یکباره بیدار شدم در حالی که دو نفر در دو سوی من با ماسکهای بهداشتی بر صورت ایستاده بودند و شانه های مرا تکان می دادند و می گفتند: «اینجا چکار می کنی عمو»؟
خیس عرق شده بودم و با ترس و اعجاب اطرافم را نگاه می کردم، کف ضریح خبری از دوقرانی سیاه نبود و این مرا هم خوشحال می کرد و هم افسرده؛ حس عجیبی داشتم انگار که راهزنانی بدوی و دَد منش و طرار تمام دار و ندار من را تا آخرین پول سیاه غارت کرده باشند، اما در عین حال هم من از این یغما جان سالم بدر برده بودم و این باعث می شد تا شعله های از امید در دلم بجوشد و این جوشش امید توانمندم می کرد تا روی پا بایستم، تا دست از ضریح و خرافه برگیرم، تا بخندم و شاد باشم و برقصم؛ و من بلند بلند و دیوانه وار خندیدم و رقصان چرخی گرد ضریح امامزاده طوبا زدم.
از خنده ها و رقص من آن زوجِ ماسک بر صورت هم به وجد آمدند یکیشان که خانم جوانی بود در حالی که شانه های مرا در دست گرفته بود خندید و به مهربانی گفت: «عمو جان ما کادر درمانی بیمارستان آموزشی دانشگاه آزاد بندآباد سفلی هستیم، چند ماهِ دیگه که بر گردی هم اینجا یک کلینیک بهداشتی درمانی مجهز می بینی با چند تا مددکار اجتماعی و روانشناس و فیزیوتراپ و پزشک و پرستار کارآزموده، آنوقت ما دربست در خدمت شما هستیم و شما هم لازم نیست غصه ی حتی یک پول سیاه را داشته باشی».
و من در حالی که همچنان رقصان می چرخیدم و می خندیدم خطاب به آنها هم بلند بلند تکرار می کردم ممنونم، سپاسگزارم، شما سالارید، شما بزرگوارید، شما امیدید؛ شما ارزنده ترین دارایی این آبادی هستید؛ آره عزیزهای دل، یک کلینک بهداشت و درمانِ درست حسابی با کادری دانش آموخته و با تجربه و مسئول و صد البته مهربان که بتوانند با دست شفقت غبار بیماری های جسمی و روانی را از پیکر این آبادی ویران پاک کنند.
راستش وجودم لبریز از یک احساس خوشایند شده بود از این زیارت و می اندیشیدم که چه توبه یِ نیک فرجامی و همچنان که می خندیدم و می چرخیدم و می رقصیدم از آستانه ی امامزاده طوبا بیرون آمدم با عهدی استوار در دلم که: «این آخرین باری است که به خرافه و جهل دخیل می بندم حتی اگر توصیه ی رئیس دانشگاه آزاد باشد».
ارادتمند شما ، امضاء محفوظ
اسپِ جان
دهم اسفند هزار و سیصد و نود و هشت
فایل صوتی داستان کوتاه «تبِ میز» با صدای نویسنده
واقعیت آن چیزی است که هست،
خواه شایسته باشد خواه ناشایست؛
حقیقت آن چیزی است که شایسته است،
خواه اکنون به آن رسیده باشیم ، خواه در رسیدن به آن تلاش کنیم.
...
تبِ میز آمده بود چنان ساری و جاری که شیوع آن چهار قلمرو را درگیر کرده بود. این تبِ میز نه از آن تب های مجازی است که در دنیای بورکراسی فهمیده می شود؛ نه! ابدا، تبِ میز دقیقاً به معنی حقیقی آن، درست مثل آنفولانزای مرغی و جنون گاوی بروز کرده بود ، اما این ها کجا و تبِ میز کجا. چیز کاملاً غریبی بود میزها داغ می شدند، تب می کردند و بعد می لرزیدند؛ بند بند پایه ها و کلاف آنها می لرزید بعد عرق سردی روی پیشانی شان می نشست و باز می لرزیدند و می لرزیدند و عطسه می کردند و پوشه ها و پرونده ها و اسناد از کشوهایشان می پریدند بیرون.
تمام کارشناسان بهداشتی پاک درمانده شده بودند و راهی برای مداوا و یا حتی تخفیف عوارض آن نمی شناختند و هر کس برای علت آن پنداری می بافت و چیزی می گفت حتی عامه ی مردم درست سر گذر می ایستاند و در این باره بحث می کردند، یکی می گفت: «این تب از یک میز تحریر در شمال افریقا آمده، درست مثل ایدز» و یکی جواب می داد: «نخیرم آقا از یک میز تلویزیون بوده در شرق آسیا تازه می گفتند اَولِشم لقوه داشته.»
حتی زنهاشان هم همینطور همه صاحب نظر بودند البته بین خودشان وقت خرید توی بازار ،یکی شان با قِر و قَمیش می گفت : « خبر داری که ویروس تب میز از کجا آمده من شنیدم مال یک میز توالت بوده در دبی می گفتند میزه خودش بدبخت دچار سالک و پیسی هم شده » و دیگری جواب می داد: «اما من شنیدم که از یک میز برش بوده تو نینوا می گفتند بیچاره دچار ماه گرفتگی شده این شکلی» و با دو دست روی سینه، صورت و پا چیزی را تصویر می کرد .
اما در بین خواص قضیه فرق می کرد آنها همچنان دور میزهای که هنوز تب عارضشان نشده بود می نشستند و پر طمطراق بحث می کردند و فلسفه می بافتند و آنها هم که دستی به قلم داشتند مطلب می نوشتند و مقاله چاپ می کردند، یکی نوشته بود که: «ویروس این تب از یک میز خبری در لندن منتشر شده این میز از سال هزار و نهصد هفتاد و هفت بیمار است شاید هم سی و هفت، شاید حتی قدیمی تر چون علایم بیماری این میز با فراموشی خفیف آغاز و سپس حاد و تبدیل به یک آلزایمر مزمن شد، پس از آن تاریخ علایم یبوست هم عارضش شده و درمانگران در شگفتند از این میز؛ این همه خوراک و دفع هیچ! بنابراین برای نجات میز تصمیم به تنقیه ی آن دارند.
کسی هم در مقاله ی جامع و مانع با کلی شکل و نمودار، اعداد و ارقام و آمارِ دقیق و مفصل استناد کرده بود _ و صد البته به انشایی فصیح _ در یک فصل نامه معتبرِ علمی که «چشمه ی این تب ویرانگر و ناشناخته از یک میزِ کُرسی است، بیچاره این میز در کودکی مبتلا به فلج اطفال شده بوده و سالهای زیادی هم هست که عوارض فلجِ حواس را بروز داده طوری که اصلاً کر و کور و لال به نظر می رسد، بوها را تشخیص نمی دهد همینطور مزه ها را و متاسفاً اخیراً هم مبتلا به آسم شده و چنان به سختی نفس می کشد که بیم هلاکش می رود.
کارشناسی هم افاده کرده بودند _ در مقاله ی بسیار مبسوط و مفصل _ که منشاء این تب، یک جفت میز غذا در ینگه دنیا بوده است؛ آنها با عوارض متفاوتی چون تورم و آماس هم مواجه شده اند.
مقاله ی هم به طنز در قالب نثر مسجع در یک مجله ادبی نشر داده بودند که ادعا داشت این تب از یک میز ادبی بوده است که علایم بیماری افسردگی را نشان داده.
بماند که بحث و جدل های شفاهی هم براه بود و جماعت با هر زبان و لهجه ی بحث و ابراز عقیده می کردند: یکی اعتقاد داشت ویروس این تب از میز سِرن آغاز شده و دیگری می بافت که این امکان ندارد چرا که میز سِرن در بهترین شرایط بهداشتی قرار دارد و حتی شنیده نشده که این میز عطسه ی هم کرده باشد. علت را باید در میزهای پیوسته یعنی همین میزهای کنفرانس جستجو کرد اتفاقاً ما اولین نمونه های گزارش شده ی تبِ میز را از هم اینجا داریم .
و آن دیگری می گفت: «میزِ دفاعی آقا! میزِ دفاعی؛ بعد از شیوع تب، معاینه که شد تازه فهمیدند که بله! مبتلا به بُوَاسیِر بوده است، همان هوموروید فرنگی؛ بله آقا! آن هم از نوع دکمه ای بدخیم، بیچاره راه به گوزش نیست و اگر عوارض تبِ میز و هموروید بدخیمِ دکمه ی خلاصش نکنند، تصلب گوز حتماً دخلش را خواهد آورد.»
و یکی دیگر با لحنی کار شناسی می گفت: شاید این ها درست باشد اما بررسی های من نشان می هد که ویروس این تب از یک میز کوچک خشکبار فروشی در میانه فلات ایران واگیر شده و چنان تب آن بالا بوده که دو درمانگر را جابجا جزغاله کرده؛ این میز لحظه به لحظه عوارض جدیدی را هم بروز می دهد مانند اسهال و تاول های مانند سرخک که جوش های عفونی، چرکین و وخیمی روی تمام پوسته آن نشسته است.
و دیگر کارشناس می گفت: «من اطلاع واثق دارم که منشاء این تب از یک میز حقوقی است در یوروپ، البته ورژنِ ان پاسیفیک متروپلیتن آن هم در حال بررسی است، آن میز هم همین علایم را نشان داده به اضافه ی چیزی بدتر از سیاه سرفه که عارضش شده؛ این میز با صدای خشکی پیاپی سرفه می کند تازه در خلط سرفه آن خون هم دیده شده؛ این میز در حال حاضر در شرایط بسیار وخیمی قرار دارد، تعفن و بوی بدی در کشوها و میانه ی آن و درست زیر پاهای آن لانه کرده است چنان که هیچ درمانگری تاب و توان نزدیک شدن و معاینه آن را ندارد.
یکی از کارشناسان زبده ی بهداشتی هم که مدارج علمی خود را در خارجه گذرانده اظهار کرده بود که: «نام علمی این تب رِلیجن دِسک هست و عوارض حاد آن دِمنشیا اِج، البته این برای یک میز بسیار نادر و غریب است و صرف نظر از نمونه ها و گزارشاتی در باره ی علایم مشاهده شده هاری و کُزاز، درمانگران امیدوارند این تب در نهایت درست مانند بیماریِ زوال عقل در انسان عمل کند. در این شکل میز آداب و روال خود را فراموش می کند و در حیات خود وابسته به خدمات نرسینگ هوم می شود.»
البته اختلاف در منشاء تبِ میز خودش یک تب شده بود و هر لحظه خبری از آن روی تلکس خبرگزاری ها می آمد؛ از اینکه این تب از یک میزِ پلی آرت (توپان ) بوده است و یا از یک میزِ مهندس، از یک میزِ صراف بوده است و یا از یک میزِ بازار و چه و چه ...؛ حتی می گفتند که این از یک میز دیپلمات ناشی شده است؛ گفته شده این میز از قبل پارکینسون داشته به همین خاطر در اوج قهرمانی و در حال نرمشی قهرمانانه گیج می خورد و با تختِ پیشانی به دیوارِ آجریِ موالِ آقا اثابت می کند چنان که نشان استاندارد آجر گری روی قاب پیشانی میز مُهر می شود و تاج و سطح آن کنده و تا گلاسکو کالدونیا تاب می خورد بعد هم تعادلش به هم خورده و پهن زمین می شود و حالا با عوارض عامِ تبِ میز کلاً دچار دیسک و فلجِ تام هم شده است.
به هر حال، علت هر چه بوده باشد چه فرق می کند (اگر چه دانستن آن در وصول به حقیقت بسیار حایز اهمیت است) اما واقعیت این است که تبِ میز آمده، تبی مخوف که چهار قلمرو را در نوردیده و عنقریب هفت اقلیم را فرا بگیرد؛ حالا از سایش ذغالِ عاصی یک مداد بر میز مدرسه آمده باشد یا از یک بد افزار سودجو در میزهای کامپیوتر؛ براستی چه فرق می کند؟ اما مهم است که چاره ای برای درمان برخی از میزها که امیدِ به نجاتشان می رود و فضای برای انباشت پسماند از دست رفته ها یافت و همچنین کارگاهی برای باز تولید گونه شایسته آن ساخت.
این یک واقعیت ناشایست است! فرصتی حتی برای سوگواری نیست، تبِ میز تا کنون تلفات زیادی داشته و باز هم خواهد داشت .این یک بیماری مهلک و فوق العاده خطرناک است، حتی بسیار بیشتر از آنچه آنفلونزای مرغی و یا جنون گاوی بوده است.
اسپِ جان
پاییزِ هزار و سیصد و نود و دو
فایل صوتی داستانِ کوتاه «بشمار یک» با صدای نویسنده
چشم هایم را با چشم بندِ سیاه و ضخیمی بسته بودند و هیچ نمی دیدم درست از لحظه ای که دستگیر شدم در جاده ی کوهستانی، سر پیچ یک گردنه؛ عصر بود و برف سنگینی همه جا را سفید پوش و یخین کرده بود و همچنان می بارید که چند نفر مسلح سر راهمان را گرفتند، من و چند نفر دیگر را با خودشان بردند، به کجا؟ نفهمیدم.
حالا ساعت های زیادی گذشته بود غروب، شب و حتی نیمه ی آن هم گذشته بود و من با چشم بسته به لوله یک رادیاتورِ شوفاژ در یک ساختمانِ نیمه ساخته بسته شده بودم. این ها را با چشم نمی دیدم اما همه را حس میکردم بخصوص سرما و درد عظیمی که پوست و گوشت و استخوانم را می درید و شیارهای خونین و کبودی که در تمام بدنم پر از خاک و سنگریزه شده بودند. دهانم خشک و زبانم مثل یک چوب به کامم چسبیده بود و عطشی تند جگرم را می سوزاند.
نیم پوتین های کفش ملی که قبل از سفر خریده بودم و زمان دستگیری به پا داشتم اکنون به گردنم آویخته بود و حجم یخ و برف چسبیده به کف و پاشنه آن سینه ام را می شکافت. کفش دیگر به پایم نمی رفت حس می کردم پاهایم از شدت تورم به اندازه یک مَشک شده است شاید بقدر یک نی انبانه ی بندری؛ مچ دست هایم خونین و زخمی بود و پشتم ویران.
آخرین دور شلاق ها را به پشتم زدند با یک کابل شش زوج که تنوع رنگ های آن در لایه ای سیاه پوشیده بود. این تنها چیزی بود که دیدم یعنی آنها خواستند که ببینم وقتی که با شکم روی چوب یخ کرده ی یک تخت سربازی دست بند و پابندم کردند، کاپشنِ چهارجیبِ سبزم را در آوردند و زیر صورتم گذاشتند و بلوزم را بالا آورده و روی سرم کشیدند بعد یکی از آنها گفت: "نه، بگذار ببینه با چه باید شلاق بخوره!" و کمی گوشه یِ چشم بندم را بالا زد اینقدر که کابل را ببینم و من دیدم آن را با دو رشته ی سبز و بنفش رنگی که مانند زبانِ یک اژدها بیرون زده بود؛ در پس زمینه یِ تکه ای از یقه یِ کاپشن خودم و تخته و میله یِ آهنی یک تخت سربازی که پر از لکه های خون مردگی بود و دستان من به آن دست بند شده بود و من از ترس و سرما یک بند می لرزیدم.
بعد سکوت شد. چند لحظه ی انتظار که چه خواهد شد کوتاه بود اما مهیب. اول صدای باز و بسته شدن یک در را شنیدم و بعد جا گذاشتن یک نوار کاست و کلید پلی آن؛ آهنگران بود و با صدای بلند نعره می زد "حسین" و جماعتی هم صدا سینه می زدند بعد صدای صفیر کابل شش زوج که هوا را شکافت به سرعت برق و هم زمان پوست و گوشت کف پاهایم دریده شد و هم چنین روی آن؛ گزش زبان اژدها که روی پایم پیچید را حس کردم بعد صدای که می گفت: بشمار یک، بشمار دو، بشمار سه ... و هر بار صدای صفیر شلاق همان بود اما درد آن عظیم و عظیم تر می شد و تا همین لحظه که به لوله رادیاتور شوفاژ بسته هستم درد ادامه دارد. انگشت های لرزانم را به آهن سرد آن می کشم مثل تیغ می بُرند به سختی خودم را کمی جابجا می کنم و سعی دارم دهانم را به دستم نزدیک کنم و به آن بدمم؛ صدای نفس مُقَطع پر خَس و بلند خودم را می شنوم و گرمی آن را روی انگشتانم حس می کنم اگر چه ضعیف، من هنوز زنده هستم.
بعد با لگد مامور به خودم آمدم، دست هایم را از لوله آزاد کرد و باز دو دستم را دست بند زد و لگدی دیگر درست روی قوزک پای چپم؛ از درد به خودم پیچیدم و با فشار و تحکم مامور که موهایم را می کشید و فریاد میزد برخاستم، روی پاهایم نمی توانستم بایستم از دیوار کمک گرفتم و انگشتانم را در میانه ی آجرهای زمخت و گَری آن چنگ کردم و به سختی ایستادم و از درد لحظه به لحظه پا به پا می کردم و در پیش مامور و با ضربه های آرام و پیاپی شلاق او راه میرفتم، در واقع جَست می زدم، می جهیدم؛ به کجا؟ نمی فهمیدم.
چقدر از این راه پر عذاب مانده بود نمی دانم با هر لی لی و به سختی کمی جلو می رفتم به قدر یک وجب و هر بار درد در ذره ذره سلول هایم فغان می کرد، دهانم از خشکی راه به نفس نمی داد و تنها صدای خسی از آن در می آمد و در گوشم می نشست و تکرار می شد. موسیقی آن یک ریتم داشت که یاریم می کرد تا ادامه دهم، مثل یک یابو در گذرِ تنگِ شیب یک دره و شلاق مامور بر شانه هایم به من فرمان می داد تا به چپ یورتمه کنم یا به راست و با خودم فکر می کردم شلاق مامور روی سرم چه معنی می دهد؟
ایستادم نفسم به شماره افتاده بود؛ دری باز شد هُرمِ سرمای استخوان سوز کوهستان اندک استواریم را در هم شکست و فرو ریختم، پهن زمین شدم و شلاق های پیاپی مامور ناگزیرم می کرد تا به چهار دست و پا بایستم و سینه خیز کنم؛ فلز سردِ پایین چارچوبِ در را با دست هایم لمس کردم و دیواره های آن را گرفتم و ایستادم و به فرمانی دیگر پا از ساختمانِ نیمه ساز بیرون گذاشتم.
توان ایستادن روی تیغه های تیز یخ را نداشتم، بُریده بودم و باز افتادم، با دست سطح ناهنجار ی های برفِ یخزده ی زمین را می کاویدم و می توانستم در گودال های آن اثر کفِ کفشِ ملی را حدس بزنم؛ چه ناهنجاری های تیزی داشت، مگر می شد با این پای آماس کرده و مجروح روی آن ایستاد، نه! هرگز! و تصمیم گرفتم تا دیگر بلند نشوم و تاق باز افتادم؛ لگدهای مامور پهلو و سینه ام را نشانه رفته بود و می زد و من حتی نفسی برای ناله نداشتم اما واپسین های آن را در حلقم حس می کردم که به تقلا بالا می آمد. لگدی دیگر در صورتم گوش و دهان و چشمم را چاک داد و چشم بندم کمی بالا رفت؛ من مامور را دیدم و دسته ی شلاقی را که روی سرم فرود می آمد، در پس زمینه یِ نمایِ سیاهِ یک بنایِ نیم ساخته یِ کریه با دری سیاه و تنگ.
جریان گرم خون را در گوش و بر گونه ام حس کردم، به سختی دست به صورت رساندم تا آن را لمس کنم؛ گرم بود؛ از گوشه ی چشم نگاهش کردم روی سر انگشتان کبودم لزج و لغزان تاب می خورد و من برق سپیده ی صبحگاهی را در آن دیدم و آن را به لب و دهان ام زدم، مزه ی شور و گرم آن را دوست داشتم زبان خشکیده ام را جان داد و من آن را بلعیدم و عجب انگار تسکین تمام دردهایم بود و دیگر لگدهای مامور را که در پهلوهایم کوفته می شد را حس نمی کردم و حتی پاهای آماس کرده و خونین ام را، فقط همچون یک جسد تاب می خوردم؛ دیگر مرده بودم که ناگهان از گوشه ی چشم بنفشه ی کوچکی را دیدم که از کناره ی دیوار روییده بود و در میان آن همه برف سر برون کرده و انگار چشم به من دوخته باشد و می خواست چیزی بگوید. باد در گلبرگ هایش می پیچید و من نقش دهانش را از پس ژاله های صبحگاهی می دیدم و شکوهش را که بر فراز سیلی از بهمن جلوه می فروخت، صدایش مانند کودکی خُرد نا مفهوم بود اما می شنیدم چیزی می گفت کلمه ای که برایم واضح نبود اما با تمام وجود آن را حس می کردم و می فهمیدم، انگار حکمتی در آن بود برانگیزاننده؛ از زبان یک کودک می گفت: «برخیز، راه بیفت، مثل یک یابوی وامانده نباش، پاشو، با پا نشد با سر، روی سرت بایست، اصلاً با سر راه برو! من فقط یک گلدان می خواهم».
و من نه با لگدهای مامور که با ندای بنفشه برخاستم اول درد داشت و نفس کشیدن سینه ام را خراش می داد، لحظه ای دست به هُرم دهان گرم کردم و کامم را به خونی که از گوشم روان بود شستم، قدم برداشتم و ریتم و آهنگ قبلی روشن تر از پیش در گوش هایم نواخته شد؛ از سینه ی خودم در می آمد، خوب حسش می کردم اما این بار به من یاری می داد تا مانند یک اسبِ در میدان گام بردارم نه چون یابوی وا مانده در راه؛ اسبی نجیب و رام که شمرده و موزون گام بر می دارد حتی اگر زخمی و خسته باشد؛ و من رد گام های خونین ام را بر روی برف می دیدم، قدم ها کوتاه بودند قدر یک وجب اما هر کدام اثر داشت و می شد شمردشان و من می شمردم. تا چند قدم می شود رفت و یک گلدان آورد؛ بشمار یک، بشمار دو، بشمار سه ... شاید تا فردا؛ و آهنگ موزونِ درونِ سینه من با کلام بنفشه و توفان بهمن آمیخته بود و در گوش هایم می پیچید ...
پُچ ژِگ ، پُچ ژِگ !
دردهای شلاق و تعزیر همه یک کابوس شبانه بود که گذشت، الان دیگر صبح شده و من سپیدی زیبای آن را از گوشه ی چشم بند سیاهی که هنوز بر چهره دارم می بینم. سایه سیاه مامور در کابوسِ شبانه جاماند و کلام روشن بنفشه نوشِ گوشِ من شد: «صبح شده، وقت است، قدم بردار اگر نه با پا، با سر؛ اصلاً با سر راه برو، چرا که تنها اینگونه است که می توانی به مقصد برسی»!
اسپِ جان _ مهر نود و دو
فایل صوتی داستان کوتاه «بشمار دو» با صدای نویسنده
عالم کودکی را هرگز فراموش نمی کنم، چه روزهای و چه خاطره های، رنگ به رنگ سرشار از احساس و تخیل بودند؛ و بازی و بازی و بازی. چه روزهای بود یادش بخیر دوستان و فامیل توی بیستون کنار رودخانه و در میان باغ زیبای پردیس جمع می شدیم، روزهای آدینه.
آقا جان و عزیز جان از سر صبح همه چیز را مهیا می کردند تا به ما خوش بگذرد _ بماند که از شبِ قبل همه چیز را تدارک دیده بودند _ آقا جان اول دو تا تخت را زیر سایه سوار می کرد و بعد فرش های خوش نقش و نگار را رویشان پهن می کرد، اجاق را کمی آنسوتر می بست و صد البته یک تاب بلند، روی شاخه های تنومند و ستبر بیدِ مجنونِ کهنسالی که من عاشقش بودم سوار می کرد و من ساعت های طولانی با آن تاب می خوردم.
توپ بازی هم به راه بود، هفت سنگ، الک دُلک، گرگم به هوا و خلاصه هزار و یک بازی که هرگز از آن ها سیر نمی شدم. هوا که خوب گرم می شد با همبازی ها تن به رود می زدیم و کلی آب بازی می کردیم تا سیر و خسته می شدیم بعد من از کناره های رود یک مشتِ پُر از سنگِ های صیقلی و گرد را انتخاب کرده و برمی داشتم و می آمدم روی تختگاهی که آقاجان فرش کرده بود می نشستم و یک قل دوقل بازی می کردم.
شیرین هم می آمد، با هم میوه می خوردیم، آجیل می شکستیم و تند و تند و با مهارت سنگ ها را با یک دست هوا می انداختیم و با دست دیگر پل می بستم و چند سنگ باقی مانده یِ روی زمین را جابجا می کردیم یا با دست می چیدیم و در آخر سنگِ معلق در هوا را هم قاپ می زدیم و روی زمین می نشاندیم؛ بعد با یک مداد پرچمی روی تکه ای کاغذ اسم همدیگر را می نوشتیم و زیر آن بُرد و باختمان را.
چه بگویم، چه روزهای بود و چه خنده های، و من عاشق خنده های شیرین بودم؛ یعنی در حقیقت آن روز فهمیدم که عاشق خنده های شیرین هستم. روی فرش دراز کشیده بودیم، رو در رو و یک قل دو قل بازی می کردیم. آن روز شیرین یک پیراهن صورتی گلدار پوشیده بود با آستین حلقه ای و یقه ی ساده و باز که از آن تاقِ مرمر سینه های در حال شکفتن اش را می شد دید، موهای فرفری و پر پیچ و تاب و پریشان اش روی شانه ها و سینه اش آویخته بودند، چشم هایش می درخشیدند و صدای شیرینِ خنده اش به هوا بود و من از دیدن و بازی با او لذت می بردم و سیر هم نمی شدم.
ساعتی قبل با دست های مهربان و کوچکش کلی کاهو را پاک کرده و شسته بود و با سلیقه درون دو سبد بزرگ چیده بود و چقدر این ها سبز و با طراوت بودند؛ چهار تا کاسه ی لعابیِ پر نقش و نگارِ کبود را هم پر کرده بود از شربتِ سرکه انگبین و این ها را روی دو تختِ فرش شده گذاشته بود. روی هر کدام از سبدها با برگ های میانی کاهو و مغز آن یک گل زیبا ساخته بود که روی سبد مثل یک چتر خود نمایی می کردند، درست شبیه همین بید مجنون شده بودند که زیر آن ما آسوده بودیم. اگر چه آن روز پاییز بود و برگ های آویخته ی بیدِ مجنون زرد و ارغوانی بودند اما گل های شیرین نه، سبز و خوشرنگ و بهاری جلوه می فروختند.
دوست داشتم آن گل را از درون سبد بردارم و در کاسه ی شربت بزنم و بخورم اما بیشتر هم دوست داشتم آن را نگاه کنم؛ از دیدن آن لذت می بردم و از تجسم هزار باره ی این که دست های مهربان و کوچک شیرین با خنده و شادی و البته هنرمندانه آن را مهیا کرده غرق در اغنا می شدم و با خودم می گفتم اصلاً مگر می شود این را خورد، این را باید نگاه کرد، نوازش کرد، بویید و بوسید و چون عزیزی در آغوش کشید و مراقبت کرد.
آقا جان، عزیز جان، اهورا و مزدا هم روی تختِ کناری نشسته بودند؛ مخمل، گربه ی عزیز کرده یِ آقا جان هم تو بغل اش جا خوش کرده بود و با زبان پنجه اش را تمیز و صیقلی می کرد. عزیز جان قلاب به دست شال و کلاه می بافت، چهار دست و همه را هم با هم؛ چهار رنگ بودند، نوبت به نوبت هر کدامشان را به دست می گرفت و پیش می برد. سر صبح هم وقتی که از صبحانه فارغ شد اول شال کبود را دست گرفت و چند تا زیر و رو که زد و به قول خودش یک رَج که بافت به من گفت: «پاشو پسر یه قدم بزن، پات سبکه بلکه زودتر این شال و کلاه ها تمام بشه؛ زمستان زود رس و سردی در پیش داریم» من هم یک قدم که بماند کلی روی فرش و تخت و دور عزیزجان یورتمه رفتم و شال و کلاه های نیم بافته را با کلاف کامواهای آویخته شان به سر و گردن کشیدم.
اهورا مهره های تختِ نرد را می چید و برای آقاجان کُرکُری می خواند و مهره ها را با ضرب آهنگ کلامش روی سطح براق تخته نردِ چوب گردویِ نفیسی که آقا جان سالها پیش خودش از کردستان خریده بود می نشاند _ و چقدر این تخته نرد زیبا بود و من دوستش داشتم و گاهی حتی با تاس های عاج آن مشق جفت شش می کردم _ البته آقا جان هم همیشه جواب های شیرینِ خودش را داشت برای کُرکُری های اهورا و شعر های که می خواند.
مزدا هم عرصه ی شطرنج را می چید، به آرامی و در سکوت محض؛ یکی یکی مهره ها را بر می داشت به آن ها با نفس گرمش می دمید و با دست نوازششان می کرد خوب که برق می افتادند در جای خودشان می گذاشتشان، وقتی هم که تمام شده و همه مهره ها را چید رو به آقاجان کرد و گفت: «آقا جان حاضری»؟ اهورا هم که از قبل با شلوغ بازی های شوخ و شیرینش مبارز طلبیده بود، آقا جان هم می خندید و می گفت: «سیاهی لشکر نیاید به کار _ یکی مرد جنگی به از صد هزار؛ پسرای گلم رو کنید بدانم چه دارید از مردی و زور». و با یک دست با اهورا بازی می کرد و با دست دیگر با مزدا و گاه و بی گاه هم با عزیزجان چیزی می گفت و می شنید و همچنین چشم به ما داشت که روی تختِ دیگر یک قل دو قل بازی می کردیم.
گربه که از روی پای آقا جان جست زد و رفت پشت عزیز جان قاطی شال و کلاه و کامواهای چهار رنگ قایم شد فهمیدم خبری شده، صدای عَر عَر خر را که شنیدم شستم با خبر شد، ملا علی داشت می آمد. نگاه که کردم دیدم ملا بی شعور از میانه ی باغ راه را گذاشته و با نعلین های پاره و چرکینش بنفشه های زیبا یِ کنار راه را پایمال و لگد می کند و سلانه سلانه به سوی ما می آید؛ در حالی که با ترکه ای مرتب الاغ بیچاره اش را هم می زد و افسارش را به سختی می کشید؛ و یک بند برایش تکرار می کرد: «لکن، لکن» و با دو دست سر و سینه و ریشش را می خاراند از بس که شپش داشت.
آقا جان سر را برگرداند ملا علی را که دید با حالت خاص خودش گفت: «الهمِ بیر بیر، باز این ملا نصرالدین آمد» و اهورا هم گفت: «عجوزک نفرت بار بیشتر برازنده اش هست» عزیز جان هم اضافه کرد و گفت: «بگو گدای سامرا» بعد رو به مزدا کرد و گفت: «مهندسِ گلم تو هم چیزی بگو عزیز جان» و مزدا به آرامی فقط یک کلمه گفت: «پسماند»!
الاغ که افسار گسیخت و یک سره پوزه اش را کرد توی سبد کاهو و آن گلی را که من آنقدر دوستش داشتم خورد، عصبانی شدم، کفرم درآمد و خواستم تا با سنگ های یک قل دو قل بزنم تو پوزه الاغ که شیرین نگذاشت و تنها با یک کلام و یک خنده مرا آرام کرد و حتی تشویق به اینکه باز از کاهوها به الاغ بدهیم؛ و اینکار را کردیم و شادمانه و کودکانه خندیدیم؛ و شیرین چقدر زیبا و مهربان می خندید و با الاغ حرف می زد، متین و شمرده، با زبانی شیرین و کودکانه و الاغ گوش هایش را تیز کرده و تکان می داد و برگِ برگ کاهو های شسته، تمیز و تُرد و خوش رنگ را از دست های کوچک و قشنگِ شیرین لاف می زد و می خورد و پوزه ای تاب می داد و صدای پچِ ای از خودش در می آورد یعنی که انگار فهمیدم.
ملا هم که خودش راست آمد و کنار تخت آقا جان یکوری و لش ایستاد، اول به ظرف میوه و آجیل و نان کماج های شیرین چشم دوخت، عزیز جان متوجه شد و بلافاصله مقداری کماج را که خودش پخته بود با کلی میوه و آجیل داخل یک دستمال پیچید و داد آقا جان که یعنی خیرات، رد کن بره؛ آقا جان هم دستمال را به ملا داد و گفت: «آ ملا قابل نداره بفرمایید» ملا دستمال را قاپ زد و تو بغل گرفت و از درز گره ی آن تکه ای کماج را کند و گاز زد و همینطور یک سیب سرخ را؛ ترَشُح و خُرد شده های کماج و سیب سرخ در حال جویدن به ترکیبی زشت از دهانش پخش هوا می شدند و کراهت رفتارش را می شد در چهره ی آقا جان و عزیز جان سنجید. بعد ملا چشم دوخت به تخته های شطرنج و نرد و گفت: «آقا جان این ها حرامند. شما می دانستید»؟ آقا جان هم با بی حوصلگی جواب داد: «عجب، چرا»؟
و ملا ریشش را خاراند و پوزه اش را تکان داد و گفت: «عارضم خدمت شما همین هفته ی پیش مشرف شده بودیم حج، خانه ی خدا؛ مستظهر که هستید بر هر مسلمانی واجب است تا یکبار مشرف بشود. چرا؟ تا حلال و حرام را بفهمد، این ها وسوسه های شیطان اند که انسان را از خدا دور می کنند و باید آن ها را سنگ زد و از خود دور کرد».
آقا جان بی حوصله تر از قبل آرام و کشدار گفت: «عجب»! و مخمل را که نزدیکش نشسته بود را نوازش می کرد. ملا نگاهی به مخمل انداخت و با چشمی هیز زل زد به شیرین و گفت: «گربه هم نجس است، این فرش دیگر نماز ندارد؛ تازه این چه وضعی است این ضعیفه حجاب ندارد، این گناه دارد، گناه کبیره؛ و البته عقوبت دنیوی و اُخروی دارد، آن وسوسه ی شیطان است، روایت داریم از ...»
شاید بقدر چشم بر هم زدنی بود که آقا جان درست مثل مخمل به یک جست جابجا شد و رو در روی ملا علی ایستاد. خوب می دیدم مشت هایش گره و فشرده بودند و صورتش سرخ و خشمگین، ملا دو قدم عقب رفت و آقا جان دو قدم کوتاه برداشت، از روی تخت ما دو تا از سنگ های یک قل دو قل را از میانه ی گل های فرش با دستِ چپ چید و آنها را دست به دست کرده به نوبت هوا انداخت و گرفت و هر یک را با مهارت بین انگشتانش قل داد و روی ناخن شستِ دست هایش سوار کرد و خطاب به ملا علی گفت: «چند سنگ به شیطان زدی در مکه ... خفه! لازم نیست چیزی بگویی، اصلاً مهم نیست چون من یقین دارم تو خودِ شیطانی که از مکه آمده ای؛ تو و آل عبایت» و ادامه داد: «بشمار یک» و سنگی را آرام به بشکن در چاک عبای ملا انداخت. ملا دو قدم دیگر عقب رفت و آقا جان ادامه داد: «بشمار دو» و سنگی دیگر را در چاله ی سیاه عمامه اش نشاند، درست مثل تیله بازی که خودش قبلاً به ما یاد داده بود و بعد مشت هایش را در هم فشرد و مالاند، انگشت های ستبرش ترق و تروق صدا دادند و بعد دست به کمر زد و گفت: «قبل از آنکه سه را بگویم گورت را گم کن و به خانه ی خدایت برو و گرنه این کوه را روی سرت خراب می کنم».
لبهای ملا می لرزید و تنِ لش اش لس شده بود و نمی توانست تکان بخورد که یک باره آقا جان با یک غریو بسیار بلند در صورت ملا علی فریاد کشید: «گم شو»! و طنین صدایش در پژواکی مهیب و بی پایان در دیواره های بیستون و زاگرس پیچید. ملا علی عقب عقب قدم به پس گذاشت که تلو خورد و با سر و دست در تابِ آویخته در بیدِ مجنون گیر افتاد؛ کمی دست و پا زد و ناله کرد، عمامه و عبای سیاه و کثیفش روی زمین افتاده بودند و نعلین های پاره اش هر کدام سوی واژگون بودند.
بعد من متوجه شیرین شدم که دست هایش را به دهان گرفته بود و ریز و کم صدا گریه می کرد و اشک می ریخت و می گفت: «آقا جان، آقا جان گناه داره، حیوانکی گیر کرده کمکش کن»! آقا جان هم به تاب نزدیک شد و با دست طناب را نگه داشت تا ملا خلاص شد و روی زمین گَل و گُشاد نشست؛ شلوارش را خیس کرده بود، بلند شد و ایستاد عبا و عمامه و دستمالی را که عزیز جان خیرات کرده بود برداشت در بغل گرفت و درست مثل الاغش جست و خیز کنان و افسار گسیخته دور شد و از خود تنها دو نعلین پاره و واژگون و لکه ای از نجاست بجا گذاشت.
بعد آقا جان من و شیرین را در آغوشش فشرده و نوازش کرد. من که حال کرده بودم و هنوز از خنده ریسه می رفتم و به اهورا می گفتم دیدی عجوزک نفرت بار چطور خودش را خیس کرده بود؛ بیچاره! و شیرین دست در گردن آقا جان کرده بود و آرام گرفته و فقط سکسکه می کرد. آقا جان چشم های شیرین را می بوسید و دست های کوچک و مهربان اش را که از اشکِ ترحم تر شده بودند و با صدای که همه گرمی بود و امنیت تکرار می کرد: «مگر من مرده باشم کسی به شما جسارت کند، شما عزیز من اید؛ حالا بخند»! و شیرین خندید و من چقدر خنده هایش را دوست داشتم، درست از همان روز بود که فهمیدم من عاشق خنده های شیرین هستم.
اسپِ جان
پاییز نود و دو
نمایشنامه در سه پرده
پرده اول: در آستانه
پرده دوم: به هنگامه
پرده سوم: سرانجام
پرده اول: در آستانه
راوی قصه، ناظر ماجرا، حکایت و مشاهدات خود را بیان می کند. او بر درگاه دری عظیم ایستاده است گاه پسِ پشت را می نگرد _ دشتی تباه _ و گاه دست بر هیبت در نزدیک می سازد و می خواند:
در آستانه،
دستان من بر اَفزارِ در می لرزد
و صدایم نیز،
با ضرب آهنگ سرشکم هم آواست
و پاهایم،
این خسته از پیمایش راهی ناهموار
که در گذشتم از آن،
_ از فراز و فرودی که به زمین و آسمان ماننده بود _
کم توان و لرزان است
و من گریستم،
در آستانه ی راهی که هموار می نمود،
بر قلبی فروزان،
که دیگر به سنگ می ماند.
بر مشکات در می نشیند، چانه بر دست می نشاند و در دشت می نگرد. چند صورتک در گِرد او می آیند، او را به تردید لمس می کنند و هراسان خورجین مرد را وا می کاوند... یکی از ایشان می گوید: «دیرگاهی است یکی شبرگردِ زنگیِ مست چراغ از مشکاتِ سینه این شهر ربوده است و از آن پس این شهر، شهر خاموشان است». و یکی دیگر از ایشان می پرسد: «اکنون تو بگو ای مرد که به خدایگان مانندی، نشسته بر مشکاتِ خاموش این در چه را می جویی و در پی کیستی»؟
در آنسوی، عجوز خشک پستان نشسته بر تلی از خاک در کناره ی دروازه شهر، تسبیحی گران را مهره از پس مهره می شمارد و به مویه می خواند:
«آه؛ اکنون ماه شباط است و روزگار عجوز در پیش، هوا بَرد و استخوان سوز شده و هر جنبنده ای را لرزان و کرخت ساخته است و من پیش از این ها در آسمان دیده بودم و در زیج ستارگان نیز و در دل قوس ماه که شهابی در آن نشسته بود و در طومار آویخته بر تنور عجوز هم خوانده ام که او در چنین روزی خواهد آمد.
آه؛ ای محبوب من کجایی! موی در انتظار قدومت سفید کرده ام و چشم در اشتیاقِ دیدارت چشمه، باز آیی که دیگر مرا طاقتی نمانده است و اشکی تا در فراقت بریزم. باز آیی، باز آیی، باز آیی»!
چهار صورتک و گله ی گوسپندِانشان گرد تَل خاک می گردند و به عجوز خشک پستان خیره اند که چسان می موید و خاک بر سر می ریزد. به ناگاه از دور سواد مردی دیده می شود که از انتهای دشت و از میانه ی درختانی عریان _ که از هیبت و سوزِ بادِ کریه و استخوان سوزِ شباط لرزان و رقصانند _ به سختی قدم بر خاک می کشد و به سینه باد را می شکافد تا خود را به ایشان برساند، او چوب افزاری معوج و پر پیچ در دست دارد که آن را به هر قدم در خاک می نشاند و گاه ایستاده و دست را سایه ی چشم می سازد تا افقِ راه خویش را بهتر دریابد.
من چه دشت های دور را که پیموده ام
و شیبِ تندِ دره های ژرفی را که در نوردیده ام
خاک را به پاهایم شخم کردم و کوه ها را به دستانم پس راندم؛
تا بدانم چه سان باد و باران را به باغ هامان فرا بخوانم،
این پژمرده برزخ درختان عریان را .
در میانه ی صحنه آمده و چهره ی تکیده و غبار آلوده ی او را به خوبی می شود دید، پیراهنی آویخته و ژنده بر تن دارد و شولای گشاده و نخ نما . چوب افزار معوج و پر پیچ خود را در هوا و به مشتی سُترگ و گره بر باد استوار می کند و غریو می کشد:
اکنون من در آستانه ام
دستان من گشوده است
به بخشش ایستاده ام
کدامین مسکین خواهنده ی اکرام من است
تا که سیرابش کنم از نوش رنج
و سیرش بسازم از قُوت کار
صدای پچ پچ و نجوا به گوش می رسد، صورتک ها دو به دو و به آهستگی به صحنه می آیند و با فاصله به گِرد از گَرد راه رسیده جمع می شوند. مرد درنگی در شولای خود می پیچد، انگار از دردی رنج برده باشد، به زانو نشسته و چوب بر زمین می افکند؛ به دستانش خیره می شود پر است از پینه های پر شکاف:
من در گسل های ژرفِ کف ام
این پر پینه از کار بخشش های بسیار
رودی عظیم و جریانی شگفت را به پیش کش آورده ام
که از قلبم می جوشد به عشق
و لبریز می شود از انگشتانم
می ایستد به صورتک ها خیره می شود و مشتاق در میانشان گام می گذارد اما صورتک ها لرزانند و در تردید و ترسی نمایان در توده های فشرده گام پس می گذارند. مرد شولایش فتاده به تمنا در صورتک ها می آویزد و به مهربانی و تکریم چیزی را پیش کش می کند:
من رنج کار را به اکرام آورده ام؛
دستان من گشوده است
سهمی از رنجِ کار آبادی از آن شماست
کدامین تان سهم خود از این رنج بر خواهید گرفت.
باد از زوزه فتاده، پچ پچ ها مانده اند، عصر است و غروب در پس آن با سایه های بزرگ و بزرگ شونده ی مردی با چوب افزار گسترش می یابد؛ پچ پچ ها روانند و به هر سوی به شتاب گام می گذارند از میانه چهار تن یورتمه کنان از توده به سختی بیرون می شوند نقابشان می فتد و درنگی در شرم و تردید سر در آغوش گوسپندانشان می کنند، به چهره های هم خیره و خندان می شوند، در هم می آمیزند و هر یک نشان حرفی بر فراز سر افراشته و می خوانند:
پُچ ژِگ
و تو چه دانی آن چیست؟
که سری است ز اسرار زبان
و می خزد در ژرفنای جان
جان خواهنده ای که سینه گشاده باشد از برای آن؛
و آنگاه که در پوستینی در آید
شیار از گندم بخیزد و آب از دل نار
و آواز در گلو می شکند
گوسپندان را به مقصود
در سرچشمه های پنداشت رود،
و گوسپندان گریزان در هم می پیچند و فریاد می کشند:
«بع بع» !!!
و هر یک از آن چهار عریان از صورتک می خوانند:
و در این آوا هول عظیمی است:
که گمراه گشته ایم و این ویل آتش است!
و گوسپندان گریزان در هم می پیچند و فریاد می کشند:
«بع بع» !!!
و آن چهار عریان از صورتک می خوانند و می جهند و دست در آسمان می کنند و استوار پای می کوبند که:
اما هرگز اندرون ما پوچ نبوده است
که بر زمین استوار بوده ایم و دستی در آسمان داشتیم پیش از این؛
اگر چه امروز باژگونه می نماید و اندرون ما پوچ است،
کز آسمان آویخته ایم و دست و سر بر زمین داریم اکنون.
و در زمین لولیده و سجده می کنند، سر و روی به خاک می مالند و می خوانند:
به رسم پیش از «پیش از این»!
و به یک باره می جهند و استوار حرف هاشان را بر فراز آونگ می سازند و در جماعتِ صورتک ها می شوند:
و صد اما آماده ایم
و پذیرنده ی آواهای دوست
که سروده های زندگی را می سُراید
پُچ ژِگ؛
و این آموزه ای است از برای تو، اگر دریابی که:
آدمی تنها انبان آواهاست،
کهنه آواها را از غبار زمان پاکیزه کنید
نقاب هایتان را بیافکنید تا غریو سرودتان عرش را بلرزاند!
عجوزها زوزه می کشند، پچ پچ ها در هم می پیچند و بع بع ها به نفیرند. عجوز و عجوزه ها با سرپوش ها و پوشش های غریب و نقابهای دهشتناک، صورتک ها و گوسپندان را توده می کنند؛ از میانه شان یکی بیرون می جهد ترس آور و مهیب، گوسپندی را می رباید و فریاد می کشد: «نقاب برگیر, نقاب برگیر» و پوست و گوشت از روی گوسپند می کند. خون روان می گردد و او لاشه گوسپند بی نوا را بر زمین می افکند و دست بر آویخته ی دستار خود می ستُرد. صورتک ها جنبانند، پچ پچ ها فرق کرده اند و توده کمی از هم باز می شود؛ عجوزه ی بیرون می جهد _ از همان طایفه _ و می گوید:
«او بی گناه است، همه شنیدید او ابتدا گفت نقاب برگیر؛ حتی دوبار تکرار کرد: نقاب برگیر نقاب برگیر».
عجوزه ی دیگر بیرون جست به هیبتی دیگر و گفت:
«اگر به خطا گوسپندی بازیگوش را گوشت از چهره اش بر گرفتیم به جای نقاب چه باک ! که این حرفه ی ماست . اگر گرگ می بود چه»؟
در حال؛ از میانه، گله ای گرگ به صورتک ها و گوسپندان حمله برده و می درندشان؛ غوغا برپاست پچ پچ ها و بع بع ها به آسمان است عجوزه های به گوی و چماق بر گرگ ها و صورتک ها و گوسپندان می کوبند ، همه جا پشته ای از صورتک و گوسپند و گرگ نمایان است . ولوله کمی آرام می گیرد عجوزه ای غریب به هیبتی آراسته و نقابی شگفت به میانه آمده و گربه ای نحیف و ترسان را در بغل دارد . گربه را وا می کاود و هر کجای او را می فشارد و چنان بر سرش می کوبد که جیغ گربه مفلوک بلند می شود _ که نه معلوم است این غریو است یا که سوز _ و عجوزه می گوید:
«همین است، آیا براستی در گمان اید که این گربه است، از کجا معلوم؟ نقاب دارد! می تواند یک موش باشد، ذلیل و ضعیف که از هراس خطر خود را به هیبت گربه ای ملوس چون ببری خان آراسته و یا شاید هم شیری است چنین مفلوک که در نگاه دارید». و آن را به تیپای می رماند و گربه مفلوک در میانه ترسان و رَمان کُرچ گشته و در صورتک ها خیره می شود پندار که با نگاه خود تمنای حمایت کرده باشد.
عجوزه ای خندید و گفت: «من این را از دیرباز می شناسم، او تنها گربه ای ملوس است که ما موشه می خوانیمش». و همه خندیدند حتی صورتک ها اما صورتکی بیرون جسته و گفت: «شاید براستی شیری باشد، اما باید دید چرا اینقدر زبون که بدست طایفه ای از عجوزه ها دست بدست می شود ؛ یکی گردنش را می فشارد و دیگری گوش آن را بر چشمش می کشد و دیگری زیر دمبش را می چلاند؛ براستی باید دید ... اما من از پس این نقاب با دریچه ی تنگِ چشم آن ...» و صورتک نقاب را بر می دارد تا بهتر ببیند.
عجوزکی از پشت می جهد و صورتک را می گیرد و می گوید: «خوبتر است تو یکی نقاب بگذاری که به میمون مانندی و بهتر است که در جنگل باشی که دشت جای تو نیست، تو باید بر درخت بنشینی» و تکیده و آبدار خطابش می کند «میمون»! و دیگر عجوزه ها خندیدند و یکی از ایشان گفت: «شاید در زیر نقاب میمون هم چیزی دیگر باشد ، شاید یک یاخته» و عجوزه ها خندیدند و حتی صورتک ها.
یکی پرسید: تو «اصلاً از کدام تباری»؟ و صورتک که همچنان در چنگ عجوزک بود گفت: «من از این تبارم ، از این دشتم»! پای بر خاک استوار کرد و شانه از چنگ عجوزه وارهاند و پای کوفت و مشتی خاک از زمین برگرفته در چنگ خود فشرد و خواند:
این تبار من است
از آن سان سخت
که پی گشته هر باشنده ای بر آن استوار
از گران تا به خُرد برقرار
تو هرگز انکار نخواهی کرد «خاک» را؛
این تبار من است
از آن سان رحیل که حیات از پی اش روان گشته پر شتاب
برجوشیده از عمقِ ژرفِ کوه و سنگ
فرو گشته از اوج افلاک
و تو هرگز انکار نخواهی کرد «آب» را؛
این تبار من است
یک اخگر _ برافروخته و سوزان _
بر شده از درونِ بی قرارِ شورِ برشونده از ژرفای یک مغاک
و تو هرگز انکار نخواهی کرد «آتش» را؛
و این تبار من است
از آن سان لطیف ، که در حبس هر سینه آرام می گیرد چون نفس
و با نرمش آشوب می کند خاک و آب و آتش را
تا زایشی باز آفریند، از آن گونه که پیش از این هیچ نبوده است
و تو هرگز انکار نخواهی کرد «باد» را؛
«این تبار من است»! پای بر زمین فشرد و گفت: «من از این دشتم، دشتی که زمانی موطن آیین خرد بود تا پیش از آن که شما عجوزکان بیایید». عجوزه ای بر او جست و عجوزکانی دیگر؛ و پوست و گوشت از چهره ی صورتک جدا کردند و لاشه اش را به نفرت بر خاک افکندند و دمادم تکرار می کردند: «دروغ می گوید، دروغ می گوید او جنگل نشینی پست بیش نبود؛ یک انگل»! و بر لاشه ی او پای کوبیدند به نفرت.
و صورتک ها در هم تنیده و لرزان از نگاهِ به آن لاشه تصویر خود را می دیدند و پچ پچ می کردند، و البته بودند صورتک های که خشم در مشتشان فریاد می زد و عجوزه ای می گفت: «البته که چنین است هر که دروغ بگوید چنین سزای خواهد داشت». و عجوزه ای دیگر به نجوا گفت: «آن کس دروغ گفتن نمی داند از درک حقیقت ناتوان است»! و بر لاشه ای آن بی نوا گریست، چنان زار که فضا پر شد از سوز آن عجوزه که می خواند:
«وامصیبتا، وامصیبتا، او قربانی یک دروغ شد اما بدانید این که کسی دروغ بگوید چیزی است و اینکه کسی دروغ گفتن نداند چیزی دیگر؛ اکنون شرم بر من که بر کشته ی صورتکی شهید تنها می توانم بگریم و عجز کنم و بگویم _ تنها برای دلداری خودم _ ترا گفتم که ای بینوا تو از درک حقیقت عاجزی چون دروغ نمی دانی پس این سزایت بود و من تنها بر تو مویه می کنم و حذر می دهم شماها را _ و روی در صورتک ها می کند _ "آنکس دروغ گفتن نمی داند از درک حقیقت ناتوان است" و شرم بر من که از خدایگان دروغ بودم و کریه ترینشان را من آفریدم تا نحوست اقبال خود را بدان بپوشانم اما دروغ خود داغ ننگین شرمی شد نشسته بر چهره من تا ابد».
صورتکی پیش آمد که: «آیا براستی از خدایگانی»؟
و صورتکی دیگر: «تو کیستی»؟ عجوزکان خدایگان نمی توانند بود».
و صورتکی دیگر: «شاید خدای مردی باشد اسیر در نقاب عجوزکان، بیایید تا نقابش برگیریم و از آن پس او را داوری کنیم؛ بقول آن عجوزک نفرت بار اگر دروغ بگوید چه»؟ و هجوم برده تا نقاب از عجوزه ای نالان برگیرند و عجوزه نالان چهره در دست فشرده و فریاد می داشت: «نه! نه! نه! هرگز»! و به یکباره دستار و نقاب از چهره اش گشوده شد.
چهره ای کریه به غایت کبود با زبانی سیاه و آویخته و جبینی پر از داغ های ننگین بلاهت.
یکی از صورتک ها فریاد بر کشید: «اوف بر تو باد، من ترا می شناسم و تصویر ترا در یادمان تنور عجوز دیده ام همو که فرزندانمان را بسوخت». و رو به صورتک ها می کند و می گوید: «او از خدایگان است و آفرینگر دروغ و جهالت؛ او فریدون است از سلاله پادشاهان و پاسداران اهریمن؛ او را بسوزید که بذر دروغ را در این دشت همو کِشت، همو که چهره مان را کبود چون خود می خواست و بدست یاری این عجوزکان پستِ کویر و قحط ما را صورتکی کردند قاب گشته بر مزار انسان».
و صورتک ها هر یک بشوریدند و نقاب بر گرفتند.
یکی گفت: «بسوزیدش»!
یکی گفت: «سرشاخه های خشک فراهم آورید»!
یکی پرسید: «در کجا»؟
و یکی دیگر گفت: «در پای همین یادواره شرم پادشاهان دروغ _ در میانه شهر _ که هر دم نامی به گزاف و نابکار دارد».
صورتکی با پشته ای از سر شاخه های خشک در آمد که: «سوختوار فراهم است»!
و صورتکی دیگر در آمده که: «دست نگاه دارید که این پشته سوختوارِ پُختِ قُوتمان است و این مقدس است و شما می خواهید که چنین بیشرمی را به آن بسوزانید».
و صورتکی دیگر گفت: «پس چه کنیم»؟
و دیگری گفت: «او را به هیمه ی طومارِ آیین بلاهتش بسوزانید»!
و دیگری گفت: «راست می گوید».
و آن دیگری گفت: «طومارهای آیین تباهی شان را فراهم آورید که چون طاعون مرگ آورند».
ولوله بر پا شد صورتک ها می خواندند و غریو می کشیدند: «پُچ ژِگ» و فریدون را دست در دستار خود بسته و بسوی یادواره پادشاهان دروغ می کشانیدند و دیگر عجوزکان نفیر زن و نالان و رمان به هر سوی می گریختند.
اسپِ جان
مهر ماه هزار و سیصد نود و سه
فایل صوتی داستان کوتاه «استما» با صدای نویسنده
آدام دِاینِستی[i] در انتظار اِیو اِستما[ii] روبروی دربِ شرقی گالری هنر هاوتون[iii] ایستاده بود و در حالیکه به پوستر بزرگ نمایشگاه مجازی معبد خدایان خیره شده بود با خودش فکر می کرد که بزرگترین بهره اش از مشارکت در دوره ی آموزشی و رقابتِ در داستان نویسی خلاقِ پرفسور وایزمن[iv] احتمالا همین آشنایی اش با اِیو بوده است.
اگر چه در طول هفت هفته یِ این دوره ی آموزشی خیلی چیزها آموخته بود، حتی موفق شده بود تا برای اولین بار داستانی را هم بصورت شُسته رفُته بنویسد که از حسن اقبال در فهرست ده داستان منتخب دوره هم قرار بگیرد و این هم البته برایش بسیار گرامی و ارزشمند بود. حتی آشنایی با پرفسور وایزمن را هم برای خودش افتخاری می دانست و به جِد از اینکه توانسته بود در کلاسهای او شرکت کند به خودش می بالید.
اما آشنایی و دوستیش با اِیو چیز دیگری بود، چیزی به مراتب گرامی تر از تمام دستاوردهایش از این دوره ی آموزشی. ایو برایش تبدیل شده بود به تجسمی روشن از بانو مَي گیبس[v] نویسند و تصویرگر خلاق کودکان، نویسنده ای که آموزه و معنای هر واژه و حکایت و تصویر از کتابها و قصه هایش تا عمق جان و اندیشه ی خوانندگانش از کودک و نوجوان گرفته تا خوانندگان بزرگسالش نفوذ می کنند و ریشه می دوانند.
و آدام دِاینِستی احساس می کرد که از اِیو اِستِما به تدریج و به گونه ای نامحسوس بسیاری چیزها را آموخته است. آموخته است تا که چگونه مثل یگ گامنات بیبی همه چیز و همه کس را ببینید، از تفکر مثبت در دیدنیهای پیش رویش لذت ببرد و با خرسندی و نشاط هم آنها را با دیگران قسمت کند.
آدام بخوبی اولین روز و لحظه ی دیدارش با اِیو را بخاطر می آورد و از یادآوری آن روز چهره اش شکفته و پر تبسم بود. آن روز، یعنی در واقع روز نخست شروع کلاسهای نویسندگی خلاق، او دقایقی زودتر از شروع کلاس، آمده و جایی در انتهای سالن نشسته بود و انتظارِ ورود پرفسور وایزمن و شروع درس را می کشید و با حسی از سر کنجکاوی، تمام فضای کلاس و افراد حاضرِ در آن را نظاره می کرد. افرادی که احتمالا تعدادشان به بیش از صد و بیست نفر می رسید.
تقریبا می شد گفت که از هر سنی در کلاس حضور داشتند، از دختران و پسرانی بسیار جوان تا حتی زنان و مردانی که بنظر پیر می آمدند، اگر چه برق چشمانشان جوان و درخشان و جستجوگر بودند. و این را بخوبی می شد در ارتباط و گفتگوهایشان با هنرجویان دیگر هم دید. بسیاری از ایشان با یکدیگر در حال گفت و شنید و خوش و بش بودند و صدایِ همهمه ی انبوه، فضای کلاس را پر کرده بود. و در میان این همهمه دستیار پرفسور هم در حال توزیع جزوه های در میان بچه های کلاس بود و اسامی آنها را هم چک می کرد و بر روی برگه ای علامت می زد.
تقریبا تمام صندلی ها پر شده بودند و تنها در ریف آخر چند جای خالی وجود داشت که اِیو وارد کلاس شد. قامت موزون و بلند بالایش در پوششی از ژاکت و شلواری خاکی رنگ او را بلند قدتر از آنچه که بود نشان می دادند. کلاهی قلابدوزی شده به رنگ زیتونی تیره بسر داشت و کیفی بزرگ آویخته ی دوشش بود که هم طرح و رنگ کفش و کلاهش بودند. موهای طلایی روشن و بافته اش با حرکات سر و گردنش به زیبایی پشت شانه هایش تاب می خوردند و کتابی را نیز همچون شئی گرانبها در آغوشش فشرده بود.
ایو آن روز قدری در آستانه کلاس درنگ کرده و با زمردِ درخشانِ چشم های درشتش سراسر کلاس را از نظر گذرانده بود و بعد هم با تانی و به آهستگی از میانه ی سالن بسمت انتهای کلاس آمده و در کنار صندلی مجاور آدام ایستاده بود و در حالی که همچنان کتابش را در آغوشش می فشرد با لبخند و ملاحت از آدام پرسیده بود "می توانم اینجا بنشینم".
ادب و متانت و آهنگ صدای گوش نواز ایو، آدام را ناگزیر کرده بود تا از جایش بلند شده و او را با خوشحالی دعوت به نشستن کند "حتما، خواهش می کنم این اصلا صندلی شماست ... حداقل تا پایان این دوره" و هر دو خندیده بودند.
بعد ایو نشسته و دستش را پیش آورده و خودش را معرفی کرده بود "سلام، من اِیو اِستِما هستم". و آدام دست گرم او را فشرده و گفته بود "سلام، من هم آدام دِاینِستی هستم و از دیدن و آشنایی با شما بسیار خوشبختم".
و آدام واقعا خوشحال و خوشبخت بود و لحظه به لحظه حسی روح افزا و نیرو بخش را که همراه با عطری ملایم از وجود ایو برمی خاست را استنشاق می کرد و جان می گرفت و با هر تنفس بیش از پیش توجه اش به حضور او معطوف می شد.
ایو کتابش را روی دسته صندلی گذاشته بود و با دل انگشتان ظریف و کشیده اش روی جلد آن را با ریتمی موزون و به آرامی می نواخت، انگار که کلیدهای یک پیانو را بفشارد. و آدام به انگشت های ظریف او خیره شده بود و در خیالش آهنگ زیبایی را می شنید که با تپش انگشتان او نواخته می شدند و به تصویر اغواگر جلد کتاب نیز که در زیر ضربات انگشت ایو پیدا و پنهان می شدند هم نگاه می کرد.
تصویر روی جلد کتاب نقاشی فانتزی صورت چند کودک بود که از پشت برگهایِ کشیده و باریکی سرک کشیده و با چشمهای بزرگ و غلو شده با شگفتی و حیرت به فضای پیش رویشان خیره نگاه می کردند در حالیکه کلاه های سبز با نمکی هم بسر داشتند.
آدام نگاهش را از دست و کتاب ایو بر گرفت و به چهره ی او نگاه کرد و از دریافت و احساس تشابه چشمها و کلاه ایو با تصویر صورتهای نقاش شده ی روی جلد کتاب، لبخندِ فراخی بر روی لبانش نشست چنان که ایو هم متوجه او شد و در حالی که می خندید کلاهش را برداشته و روی دامانش گذاشت.
بعد در حالی که کتابش را بسوی آدام می چرخاند طوری که او هم بتواند آن را ببیند، صفحه ی نخست آن را باز کرد و گفت: "من عاشق این کتاب هستم ... گامنات بیبی فوق العاده است و بانو مِی گیبس تنها با یک تصویر و یک پارگراف کوتاه چیزی را خلق کرده که بنظر من جاودانه است"و در حالی که به چشمان آدام نگاه می کرد ادامه داد و پرسید "شما این کتاب را خوانده اید"؟
آدام در حالتی مفتون شده و ناهشیار نگاهش در نگاه نافذ و درخشان ایو گره خورده بود و به آرامی جواب داده بود: "نه! هرگز تا پیش از این مِی گیبس را نمی شناختم" و بعد به سرعت اضافه کرده بود "می توانم خواهش کنم که همین پارگراف کوتاه را برای من بخوانید" و ایو بدون آنکه چیزی بگوید حروف درشتِ پرینت شده ی صفحه اول کتاب را با انگشتانش نوازش کرده و با صدایی به نهایت دلنشین و آرام آن را خوانده بود:
«گامنات بیبی ها روی تمام درختهای بزرگ گامتری[vi] هستند. بعضی از مردم آنها را می بینند و بعضی هم نه؛ اما آنها همه چیز و همه کس را می بینند. احتمالا چون چشمهاشان خیلی رشد کرده و بزرگ هستند. آنها عاشق این هستند که در زیر گرمای مطبوع آفتاب بنشینند و فکر کنند. آنها به همه چیز فکر می کنند و در شگفت می شوند از همه چیز، چرا؟ شاید چون آنها آمده اند تا نگاهی جدی و صمیمی به جهان داشته باشند».
بعد ایو بدون آنکه به آدام نگاه کند ادامه داد "خیلی زیباست، اینطور نیست"؟ و منتظر پاسخ آدام نماند و ادامه داد "شما می دانستید که مجسمه ی کودکِ مارمولک سوارِ روی پلکان ورودی کتابخانه ی ویکتوریا مجسمه ی یک گامنات بیبی است".
و آدام درست در همان لحظه جرقه ای در ذهنش روشن شد و احساس کرد که ایده و طرح قصه اش را پیدا کرده است، حتی بلافاصله یک نام باشکوه و پر طمطراق هم برای قصه اش انتخاب کرد «شام شکسپیر» و با خودش فکر کرد چرا که نه؛ این حتی می تواند یک طرح نمایشی مدرن هم باشد.
در محوطه ی بیرونی کتابخانه ی ویکتوریا تعدادی مجسمه وجود داشت و آدام همیشه اوقاتی که به کتابخانه می رفت دقایقی طولانی را هم به نظاره و بررسی آنها می نشست و هر بار هم که انگار اولین بارش باشد، با علاقمندی و لذت گرد آنها می چرخید و سعی می کرد تا وجوه هنری و یا حتی اجتماعی و تاریخی آنها را هم درک کند؛ و البته بیشتر از همه آنها مجسمه ی قاضی بَری مورد توجه او بود.
شاید به این خاطر که قاضی بَری[vii] خودش اصلا موسس و بنیانگذار کتابخانه ی ویکتوریا بود. مجسمه های لاتراب[viii]، ژاندارک[ix] و سنت جورج[x] هم که هر کدام ویژگی های هنری خاص خودشان را داشتند. یا که حتی مجسمه ی با نمک بونیپ[xi] که بازآفرینی جالبی بود از یک اسطوره و کارکتر داستانی کودکانه با همین نام از جنی واگنر با تصویرگری زیبای بون بروکس[xii] و صد البته مجسمه ی گامنات بیبی مارمولک سوار که چیز دیگری بود، پیکره ای بسیار خیال انگیز و دیدنی.
و آدام خیلی وقتها هنگام نظاره ی آنها در خیال خودش تصور می کرد که اگر این مجسمه ها یا در حقیقت این شخصیت های تاریخی که برخی شان خیالی هستند و برخی دیگر واقعی، روزی بخواهند با همدیگر اختلاط کنند از چه چیزی گفتگو می کنند. کسانی که بعضا همزمانی تاریخی و مکانی هم با یکدیگر ندارند. مثلا سنت جورج کجا و لاتراب کجا، اصلا چه چیزی می توانست دنیای خیال و واقعیت را به هم پیوند بزند.
و جرقه ای که در ذهن آدام روش شد همین بود. اندیشه در خیالی که واقعیت را نظاره می کند و تحریر واقعیتی که خیال را به تصویر می کشاند. در بالاترین طبقه ی کتابخانه درست در زیر گنبد دوار و زیبای آن، پیکره ای زیبا از شکسپیر[xiii] وجود دارد در حالتی که غرق در تفکر از آن بالا به صحنه ی باشکوه میانی کتابخانه نگاه می کند و قلمی از جنس پَر در دست اوست؛ پَری که در خیال، واقعیت را تا بلندای عرش بالا می برد و در واقعیت، لطیف ترینِ تخیلات را بر می انگیزاند. و شکسپیر در زیر این گنبد دوار ایستاده و متفکرانه در حال نگارش این شعر خیال انگیر است که می تواند زیباترین تعبیر ادبی از واقعیت جهان باشد.
«جهان سراسر صحنه ی نمایش است و تمام مردان و زنان صرفا بازیگرند»
آدام از این ادراک و مکاشفه و تخیلِ خودش به وجد آمده و با شتاب رو به ایو کرده و گفته بود "واقعا زیباست ... تصور کن ضیافت شامی را که گامنات بیبی، بونیپ، ژاندارک، سنت جورج، لاتراب، قاضی بَری و شکسپیر در آن حضور داشته باشند، حتی نِد کلی[xiv] ... اینها همه تندیسها و مجسمه هاشان در کتابخانه وجود دارد ... می دانی اصلا فکر می کنم که این قصه باید دوازده کارکتر داشته باشد ... ممنونم ایو تو ایده لازم برای یک قصه خوب و خلاقانه را به من دادی ..."
و ایو متحیر و غافل از اینکه چه در خیال و اندیشه ی آدام می گذرد تنها با خنده ای شیرین گفته بود "خواهش می کنم، اگر چه واقعا نمی دانم گامنات بیبی چه ارتباطی می تواند با شکسپیر داشته باشد". و آدام با اشتیاق جواب داده بود "البته که ارتباط دارد. این دو همه چیز و همه کس را می بینند و مهمتر آنکه نگاهی جدی و صمیمی به جهان دارند".
اگر چه در طول دوره بود که آنها هر دو از پرفسور وایزمن شنیدند و آموختند که کار ادبیات ایجاد ارتباط میان موضوعاتی است که در ظاهر ارتباطی با هم ندارند اما ترکیب آنها در مجاز می توانند پدید آورنده ی ایده های باشند که توصیف و ثبت شان جهان را دیگرگون کرده و به پیش می برد.
بهر حال این ها همه بهانه های بودند تا آن دو با هم دوست و آشنا بشوند و در طی هفت هفته مشتاقانه و پر انگیزش دل به درسهای نویسندگی خلاق پرفسور وایزمن بدهند و همدلانه در انجام و نگارش و ویرایش قصه های خودشان هم به یکدیگر کمک کنند.
و حالا آدام روبروی درب شرقی گالری هنر هاوتون انتظار ایو را می کشید تا به اتفاق پرفسور وایزمن و دیگر هنرجویان منتخبِ دوره ی آموزشی نویسندگی خلاق از نمایشگاه مجازی معبد خدایان بازدید کنند، نمایشگاهی که به واقع او هیچ ایده ی شفافی از چگونگی و کیفیت آن نداشت. همین قدر می دانست که در یکی از سالن های گالری و با استفاده از نوعی خاص از عینک، ساعتِ مچی و دستکش هایی دیجیتال می تواند به طور مجازی از معبد خدایان بازدید کرده و نه فقط آثار هنری بسیار برجسته و آنتیک گذشتگان را ببیند بلکه همچنین می تواند به کمک آن دستکش های خاص آنها را لمس هم بکند. و با خودش فکر می کرد که این باید تجربه ی منحصر بفردی باشد؛ تجربه ی لمس شاهکارهای پیکر تراشی میکل آنژ[xv]، پیکره های که تصویر آنها با کیفتی مطلوب بر روی پوستر نمایشگاه نقش شده بودند.
و آدام می اندیشید و حس می کرد که ایستادن در برابر آرامگاه دیواری پاپ جولیوس دوم[xvi] و خیره شدن در پیکره ی موسی، این تاج هنر مدرن پیکر تراشی باید حسی متفاوت داشته باشد. بخصوص وقتی که می دانی می توانی آن را با اعجاب و شگفتی لمس هم بکنی، درست همانطور که خود میکل آنژ می کرده است. و دقایقی طولانی با لذت و دقت به مجموعه ی پر شماری از ویژگی های فرمی و فیگوراتیو پیکره هم اندیشه کنی درست همانگونه که میکل آنژ می کرده است.
آدام از پرفسور وایزمن شنیده بود که پاپ جولیوس دوم خودش پیش از مرگ، میکل آنژ را دعوت کرده و از او خواسته تا آرامگاهی را برای او طراحی کند. آرامگاهی یادمانی که یادآور شکوه و عظمت امپراطوری متحد روم باشد از آنگونه که جولیوس سزار[xvii] سردار روم آرزوی آن را داشته است و همچنین بهترین معرف شکوه و جلال آیین مسیحیت هم باشد و يادآور اصول پیروزمند مسیحی از آنگونه که خود او و اسلافش برای آن تلاش کرده بودند.
و میکل آنژ تنها در طی یک سال سه پیکره ی مانا و شاهکارِ به تمام معنی را برای مقبره ی او خلق کرد. پیکره ی برده ی مرده، پیکره برده ی متمرد و پیکره موسی[xviii]؛ و این سه اثر پیام و مفهومی تاریخی را بروز می دادند که شاید انعکاس پیامی بود که موسی خود زمانی به قومش داده بود، "می توانید برده ای مطیع و مرده باشید در مصر، یا که برده ای متمرد و سرکش و آزاد که با من می آید تا پدیدآورنده ی قومی باشیم که سرزمین موعد ودیعه آنهاست".
اگر چه پرداخت نهایی و تکمیل پیکره ی موسی چهل سال بدرازا کشید و میکل آنژ در این رهگذر توانست معماری آرامگاه را تکمیل کند و دهها اثر بی نظیر دیگر را نیز خلق کند. پیکره های همسران یعقوب راشل و لیا[xix] را که پاپ نسب خود را به آنها می رساند؛ پیکره ی شگفت انگیز نبوغِ پیروزی[xx] که روح اسطوره ی جنگ آوری و ستیز و استیلای روم بر اقوام دیگر را نشان می داد و چهار اثر دیگر که به شکل معنا داری او هرگز آنها را تکمیل و پرداخت نکرد. پیکره ی برده جوان، پیکره ی برده ی ریشو، پیکره برده ی بیدار شده و پیکره ی اطلس[xxi]، برده ای که جهان را بر دوش خود می کشد.
و میکل آنژ در طی چهل سال گاه و بی گاه، چه در روز روشن و در پرتو نور خورشید و یا که در شباهنگام و در نور ماهتاب و شمع، به نظاره ی موسی نشست و به او در تمامیت مفهوم تاریخی اش اندیشید و این اندیشه را با تمام وجود خود حس کرد و سپس و بتدریج همه ی احساس خود از مفهومِ قدسی و تاریخیِ موسی را با قلم و چکش بر حجم سنگیِ بی نقص و غش از مرمرِ سفید نشاند تا اعجاب آورترین پیکره ی جهان را خلق کند.
پیکره ای که بقول زیگموند فروید[xxii] اثر گذارترین مجسمه ی جهان است و البته و به راستی هم هیچ اثر دیگری در تاریخِ هنر تا به این پایه موضوعِ تحلیل و بررسی و قضاوت های متناقض نبوده است.
از نحوه نشستن استوارش برسریری بی تکیه گاه در حالتی که به سمت چپ خود خیره نگاه می کند، تا ریش بلند پیچ در پیچ و شگفت انگیز او که دنیایی از رمز و راز در آن نهفته است. و از اینکه چرا بافه ی از ریش خود را به دست راستش چنگ زده در حالتی که الواح فرمان های او در حال لغزیدن از زیر دستش هستند. از اینکه چرا دست چپ خود را به اشارتی بر شکمش گذاشته یا اینکه چرا پای چپش به عقب رفته و کمان شده و او را آماده ی خیزش و برخاستن نشان میدهد. و مهمتر آنکه اصلا چرا موسی شاخ دارد و این دو شاخ رسته بر سر او به چه معنی هستند و چرا شاخ چپش کمی انحنا دارد و دیگری راست و بی انحناست.
بهر حال این پیکره ی شاخدار معرکه ی آراء روانکاوان و مورخان و دین پژوهان و هنر شناسان بوده و هست و هر یکی به زعم خود تعبیر و تفسیری شگفت از معنی و مضمون و جلوه ی آن ارائه می دهند؛ که این همان گوساله ی سامری است که قوم یهود به پرستش او کمر بستند، یا که اسطوره ای شاخدار و مخوفی است که پاپ خود را در پس آن و در آرامگاه ابدی خود پنهان کرده است تا کسی زهره ی دستیازیِ به او را نداشته نباشد.
اما آدام با خود فکر می کند خواه اکنون هر چه که باشد، بی شک این پیکره یک اثر هنری یکتاست، اثری که هرگز آفرینش آن و همچو آنی از عهده ی هیچ فن آوری مدرن و پیچیده ای بر نخواهد آمد. اگر چه باید منصف بود و فن آوری مدرن روز را ستود و آن را گرامی داشت چرا که این فرصت مغتنم را برای هر کسی فراهم آورده تا از یک سوی جهان بتواند بی زحمتی به معبد خدایان برود و این همه هنر را به تماشا بنشیند؛ فن آوری شگفتی که خود ریشه در اسطوره دارد.
چرا که بنا به گفته ی رونالد جرارد بارث[xxiii] فیلسوف و زبان شناس فرانسوی "اسطوره نه یک دروغ است و نه یک اعتراف بلکه یک انعطاف است" انعطافی که جهان کهن را به نو پیوند می زند. امکانی بالقوه از یک تخیل که می تواند در گذر زمان جامه تحقق به خود بپوشاند و به فعل در آید.
بی شک فن آوری پیچیده و هزار توی اینترنت امروز ما چیزی بیش از جامِ جهان نمای جمشید، این اسطوره ی کهن ایرانیان نیست. اسطوره ی پادشاهی دادگر و فرزانه که گوی بلورین در دست داشت که در آن می توانست همه ی جهان را ببیند.
در این اسطوره به پاس دانش و بینشِ شریف و انسانی جمشید همه ی جهان و مردمان آن آزاد بودند و در امن و آسایش و رفاه زندگی می کردند و چنان همه چیز در جهان مطلوب و خوب بوده که هیچکس بیمار نمی شده و مرگ مردمان تنها ناشی از کهن سالی بوده و نه مرض و یا که حتی جنگ و نزاع، چرا که دلیلی هم برای جنگ و ستیز و خشونت وجود نداشته است.
اما جمشید این همه را تنها با یک دروغ به تباهی می کشاند و از دست می دهد، دروغی که از غرور و تکبر او ناشی می شده و به خاطر همین نخوت و تکبر خودش در سختی و رنجی بی نهایت کشته می شود و مردمان هم همه اسیر و رنجور و بیمار می شوند.
اما شاید نکته و انعطاف بازگشت به آن عصر طلایی و بی نظیر اسطوره ای را بتوان در تفسیری مدرن از این چهار پیکره ی ناتمام میکل آنژ پیدا کرد.
شاید برده ی جوان نمادی از نسل اسیر و نا آگاه پیشین بشر باشد و برده پیر نماد نسلی است به بلوغ رسیده اما همچنان اسیر در کبر و نا آگاهی خود، و برده بیدار شده بشارتی است به آگاهی که اگر به آن برسد از اسارت جمود رهایی یافته و اطلسی می شود که می تواند جهان را در دست خود بگیرد و این نقطه ی بازگشت به آزادی و رفاه و آسودگی و سلامت نوع بشر خواهد بود.
آدام همچنان به پوستر خیره نگاه می کرد و غرق در اندیشه و تامل در چگونگی برداشت و تفسیر از این چهار پیکره ناتمام مانده ی میکل آنژ بود و البته خوشحال از اینکه می تواند تنها با یک عینک آنها را از نزدیک ببیند و با یک دستکش آنها را لمس کند اما اینکه ساعت در این نمایشگاه مجازی به چکار می آمد ایده ی نداشت.
بعد لحظه ای به ساعتش نگاهی انداخت و بنظرش آمد که ایو تاخیر کرده و این موضوع کمی دلواپسش کرده بود که ناگهان صدای ایو را شنید که نزدیکش ایستاده و با خنده و مهربانی می گفت: "کجایی پسر ... کلی وقته که من کنار درب غربی منتظر تو هستم ... اینجا چکار می کنی ... گامنات بیبی بازیگوش... من که به تو گفته بودم درب غربی گالری ... عجله کن، پرفسور وایزمن و بچه های دیگر همه آمده اند و ما منتظر تو هستیم".
آدام که به ایو نگاه کرد نتوانست اعجاب و خنده اش را از دیدن او کنترل کند و در حالی که آغوشش را به روی او گشاده بود با صدای بلند گفت: "خدای من ایو تو چقدر خوشگل شدی ... این چه لباسی است که پوشیدی ... خیلی جالب و با مزه است ... پس کفش هات کجا هستند دختر، چرا پا برهنه ای تو".
ایو تاجی بزرگ از شکوفه های زرد و درخشان به سر داشت چنان که قرص صورتش چون خورشید در میان آن می درخشید. تاپی کرم رنگ و چسبان پوشیده بود با یک دامن کوتاه آهار دارِ پر چین و تابِ سبز رنگ که روی آن یک عالمه گلهای کوچک رنگارنگ برجسته دوخته شده بودند و یک سبدِ پر از سیب های خوشرنگ و رو را هم در دست داشت.
در نگاه آدام، ایو با این پوشش خیال انگیر و این پاهای برهنه ی کوچک و زیبایش همچون یک بلاسم بیبی[xxiv] شده بود که دل از آدم می برد بخصوص که پر حرارت و مشتاق و تند و تند حرف می زد و می گفت: "هیچی نگو آدام که امروز واقعا روز پر کار و عجیبی داشتم، راستش گروهی از بچه های مدرسه را برای یک بازدید علمی به پارکِ طبیعی یارا ریور برده بودم و موقع برگشت فرصتی نبود تا لباسهام را عوض کنم".
بعد با شکوه ای نازآلود ادامه داد: "آدااااام ... تو که می دانی ... به قول پرفسور وایزمن گاهی لازم است که برای درک و فهمِ بهتر طبیعت آن را با کف پاهایت هم لمس کنی" ایو این را گفت و لحظه ای همچون یک بالرین روی پنجه ی پاهایش ایستاد و با چرخشی شگفت انگیز و نمایشی سبد سیب را بزیبایی گرد بدنش چرخ داده و آن را با یک دست برافراشته و روی سر گرفت و چند لحظه بعد با نگاهی پیروزمند دستش را پایین آورد و به مهربانی آدام را در آغوش کشید و دلبرانه ادامه داد "لباسم قشنگ نیست"!؟
اِیو معلم بود و در یک مدرسه در گروه آموزشی استم[xxv] کار می کرد، متد و روشی آموزشی که همزمان علوم، فن آوری، مهندسی و ریاضیات را آموزش می دهد، اما او به طنزی آمیخته به جِد می گفت توانسته است این سیستم آموزشی را از استم به استمما[xxvi] ارتقا بدهد و حالا بچه ها در مدرسه ی که او تدریس می کند نه فقط علوم، فن آوری، مهندسی و ریاضیات که هنر و اسطوره را هم، همزمانِ با دیگر دروس یاد می گیرند.
به واقع او ایده ی جالبی داشت و می گفت تمام آنچه را که به بچه ها در یک مدرسه آموزش می دهند باید بتوان در یک جعبه یا بقولی یک مکعب قرار داد. جعبه ای که دانش آموز بتواند از هر طرف آن که خواسته باشد آن را باز کند و به آن وارد شود و به میل و انگیزه ی خودش محتویات آن را زیر و رو کرده و کشف شان کند.
اگر چه بهترین راه های ورود به این جعبه ی آموزشی را هم از سمتِ هنر و اسطوره ی آن می دانست و می گفت که فهم عمیق و صحیح هیچ علم و دانشی بدون هنر میسر نیست و فهم هنر هم بدون شناخت اسطوره چیز مهمی را کم دارد.
و ایو استما در نگاه صمیمی آدام همچون یک اسطوره ی کهن، زیبا و دوست داشتنی می نمود. بخصوص حالا که رقصان و شادان دست آدام را گرفته و او را شتابان در پی خود می کشاند و در حالی که سیب سرخی را هم از سبدش برداشته و برای آدام به هوا پرتاب می کرد به قهقه ی دلپذیر هم غریو می کشید که: "دنبالم بیا گامنات بیبی، همه منتظر ما هستند"
و آدام درحالیکه سر به هوا داشت و با چشم هایی باز گردش سیب را در آسمان دنبال می کرد، سرخوش و مشتاق و سکندران در پی ایو خود را می کشید و در عین حال به جستی کوتاه هم سیب را در هوا چنگ زد و گفت: "ممنونم بلاسم بیبی ... تو یکی از زیباترین داستانهای جهانی"
اسپِ جان
پنجم مرداد نود و هفت
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
[i] Adam Dynasty
[ii] Eve Stemma
[iii]Hawthorn
[iv] Wiseman
[v] May Gibes (1877-1969) Gumnut Babies نویسنده و نقاش برجسته استرالیایی و مولف و تصویرگر کتاب گامنات بیبی
[vi] گونه ی درخت بومی استرالیاست
[vii] Sir Redmond Barry (1813-1880) اولین قاضی کلونی ویکتوریا و موسس کتابخانه ایالت استرالیا
[viii] Charles J La Trobe (1801-1875) اولین فرماندار نظامی ایالت ویکتوریا در استرالیا
[ix] Jean Darc (1412-1431) سرباز و رهبر مذهبی فرانسوی
[x] Saint George طبق افسانه ها یک سرباز و رهبر مذهبی رومی در قرون وسطی بوده است
[xi] Bunyip
یک اسطوره ی بومیان استرالیا است که جنی واگنر با الهام از آن قصه کودکانه به همین نام نوشته است
[xii] Jenny Wagner & Bon Brooks
[xiii] William Shakespeare (1564-1616) شاعر و نمایشنامه نویس شهیر انگلیسی
[xiv] Ned Kelly (1855-1880)
گانگستر و راهزنی در ملبورن استرالیا که به واسطه پوشیدن نوعی زره فلزی مشهور بوده و به دستور قاضی بری در ملبورن استرالیا به اعدام محکوم می شود.
[xv] Michelangelo (died:1564) نقاش، معمار، پیکر تراش و شاعر بلند آوازی ایتالیایی
[xvi] Pope Julius ll (1443-1513)
[xvii] Julius Caesar (100-44 BC)
سیاستمدار و نظامی برجسته رومی که جمهوری رم را برچیده و امپراتوری رم را بنا نهاد و در یک ترور در سنای رم بقتل رسید
[xviii] Ding Slave, Rebellious Slave & Moses
نامهای سه مجسمه ایست که میکل آنژ برای آرامگاه پاپ جولیوس دوم در سال 1513 آنها را به انجام رساند اگر چه پرداخت نهایی مجسمه ی موسی تا سال 1553 بدرازا کشید
[xix] Rachel & Lia
[xx] Genuine of Victory (1534) also known as statue of victory
[xxi] Young Slave, Bearded Slave, Awaken Slave & Bound Slave also known as Atlas (1530-34)
[xxii] Sigmund Freud (1856-1939)
عصب شناس اتریشی و پدر روانشناسی نوین، او از 1901_1913 به مدت دوازده سال مکررا به رم سفر کرد و به مطالعه و تحلیل مجسمه ی موسی پرداخت و تا سالها از انتشار عمومی مطالعاتش در این باره خوداری کرد.
[xxiii] Roland Gérard Barthes(1915 –1980) تئوریسن ادبی، نقاد، فیلسوف و زبانشناس فرانسوی
[xxiv] Blossom Baby یکی دیگر از کارکتر های داستانی می گیبس نویسنده استرالیایی است
[xxv] STEM (sciences, technology, engineering, mathematics)
استم حرف اول علم، تکنولوژی، مهندسی و ریلضیات است و به روشی خاص تدریس این دروس در مدارس اروپا و امریکا گفته می شود.
[xxvi] STEMMA
در اینجا استما با کلمات بازی می کند و با اضافه کردن دو حرف به STEM استعاره ای از نام خود را بکار می برد و به طنز اسطوره شناسی (MYTHOLOGY) و هنر (ART) را هم به سیستم STEM اضافه می کند
(داستان طنز)
بخش اول: چینی کُرد
چه کسی باور می کرد مرکز فن آوری های فوق مدرن چینی کرد اینقدر پیشرفت کند آنهم با آن وضع بد اقتصادی که سال های سال به آن مبتلا بود با خط تولیدی فرسوده ، کارکنانی ناکارآمد و چند قلم محصولات تولیدی بی کیفیت که همیشه هم در رقابت با تولیدات دیگر برندهای کاسه توالت از بازاریابی و فروش محصولات خود باز می ماندند تازه آنهم با مدیریت میرزا محمود نخفروش که خیلی هم محبوب نبود، از بس که سخت گیر بود و کِنس؛ مدام به هر چیزی نکته می گرفت تا همچنان هزینه های مرکز و صد البته کارکنان آن را در کنترل خود داشته باشد تا بحدی که به سُخره و جِد به تمامی ۶۴ پرسنل مرکز گفته بود: این یک خودکار بیک است! توجه بفرمایید: بی آی سی BIC؛ از این به بعد مصرف که کردید تمام که شد تحویل می دهید کارگزینی یکی دیگر نو تحویل می گیرید، ولاغیر بیک بی بیک.
و البته این ها را همه بشوخی می گفت اگرچه با لحنی بسیار جدی چرا که در عین حال همیشه هم تاکید داشت تا بهترین های هر چیزی را که مرکز لازم دارد تهیه کنند و در این باره هم هیچ کم و کسری نباشد، بخصوص بطور موکد سفارش جانثار بازی ده را کرده بود، طراح و محققی که میرزا محمود به آن دل بسته بود تا با طراحیِ محصولی جدید و متفاوت مرکز فن آوریهای فوق مدرن چینی کرد را از بن بست و رکود خارج کند و برای همین هم دستور داده بود تا بهترین دفتر مرکز را در اختیار او بگذارند و چهار رنگ خودکار بسیار نفیسِ بیک اورژینال را به او بدهند چنان که حسادت و غبطه ی دیگر پرسنل در آمده بود.
اگر چه جانثار بازی ده بسیار فروتن و متواضع بود، کمتر در دفتر خود می ماند و ساعت های طولانی در محوطه ی پیرامونی مرکز قدم می زد و با چهار رنگ خودکار بیک خود در حال قدم زدن طرح های را رسم می کرد و یادداشت های را می نوشت که بعضاً خیلی هم مفهوم نبودند، یا که آفتابه ی مسی را آب می کرد و به مستراح کلاسیکی که در محوطه بود می رفت و دقایقی طولانی به فلسفه ی وجودی مستراح و مفاهیم مدرن آن در واژه توالت و مُعَربِ آن اَلتُوالیت به تفکر می پرداخت و هر بار که میرزا محمود نخفروش در محوطه ی مرکز با او در حال قدم زدن یا که بیرون آمدن از اتاق فکر مواجه می شد و احوالی می پرسید و از طرح های جدید خبری می گرفت جانثار می گفت: هنوز هیچ میرزا جان . و میرزا محمود لبخندی می زد و می گفت: جانثار جان ما را اینقدر بازی نده، بجنب، کمی سریعتر؛ ما چشم و امیدمان به طرح و قلم شماست و جانثار بازی ده هم با فروتنی و شبه تعظیمی جواب می داد: اختیار دارید میرزا جان، اطاعت، بزودی، اما باور بفرمایید کمی بیشتر فکر کردن بر روی محصول جدید ضرورت دارد، این همه سال تحمل کردید و تولید بی فکر داشتید کمی دندان بر روی جگر بگذارید تا فکری منسجم بر روی یک تولید منحصر بفرد داشته باشیم.
و میرزا محمود هم راهش را می کشید و می رفت دفتر خودش تا حسب توصیه ی جانثار قوام و دوام امور اداری مرکز را سر و سامانی بدهد و برای همین هم چپ و راست کارکنان مرکز را احضار می کرد تا در محوطه ی بیرونی، روبروی ساختمان مرکز، همچون بچه های مدرسه ای به صف هشت تایی بایستند و او برایشان سخنرانی بکند و از اهداف و افق کلان مرکز فن آوریهای فوق مدرن چینی کرد داد سخن بدهد و گاه و بی گاه هم خط و نشانی بکشد که چنین و چنان. و البته فراموش نمی کرد که در ساز و کار امور اداری بندِ پ را فراموش نکند. برای همین هم مستقیم و غیر مستقیم و بعضاً توسط خاله خامباجی های چادر چاقچوری به دفتر آ سید علی سلمجو مدیرکل مدیرکلهای صنایع قبیحه نقب میزد و پیام می فرستاد، با کاسه های آش نذری که هر کدام یک وجب روغن رویشان بود که: یا سیدی ادراک کنی ها!
تا اینکه بلاخره یک روز که میرزا محمود نخفروش تمام کارکنان مرکز را بصف کرده و برایشان داد سخن می داد، به یکباره جانثار بازی ده با شتاب و سر و صدای زیاد از مستراح کلاسیک محوطه خارج شد و در حالی که بسمت میرزا محمود می دوید فریاد می کشید: یافتم، یافتم، یافتم! بطوری که دفترچه یادداشت خود را زیر بغل داشت و دستی به بند تنبان و در دستی دیگر چهار رنگ خودکار بیک خود را در هوا تکان می داد و با غریو و نشاط یکبند تکرار می کرد: یافتم، یافتم، یافتم؛ میرزا جان به نخ هفت رنگ آستین مبارک یافتم. و شلنگ انداز و خرامان بسوی میرزا محمود نخفروش می دوید در حالی که میرزا محمود هم با آغوش گشاده و مشتاق بسوی او می شتافت.
و براستی جانثار بازی ده یافته و دریافته بود، طرحی را که امروز پس از صدها ساعت کار شبانه روزی کارکنان مرکز فن آوریهای فوق مدرن چینی کرد می رفت که تا در مرکز همایش های بین المللِ صنایع قبیحه از دست مدیرکل مدیرکلها آ سید علی سلمجو نشان عالی و برگزیده استاندارد را دریافت کند.
کاسه توالت جدید مرکز فن آوریهای فوق مدرن چینی کرد در دو مدل ISIS1 و ISIS2 طراحی و تولیده شده و آماده بودند و مدل ISIS1 به تعداد کافی در محوطه ی بیرونی مرکز همایش ها در معرض دید و استفاده و تست بازدید کنان قرار داشت که اتفاقاً و بشدت هم مورد اقبال عمومی واقع شده بود، بطوری که تعدادی از کارکنان مرکز هجوم خریداران کاسه توالت ISIS1 را کنترل کرده آنها را در صف کرده و تعدادی دیگر ثبت سفارش کرده و فرت و فرت برگه های قرارداد فروش را پر می کردند چنان که در کوتاه زمانی نود و هشت درصد برگه های چاپی تمام شده و دو درصد دیگر هم که بکلی خط خورده و باطله بودند؛ و ناگزیر کارکنان ثبت سفارش را بصورت آنلاین انجام می دادند.
اما از کاسه توالت مدل ISIS2 تنها دو نمونه ساخته و در جایگاه ویژه ـ در دو سوی استیج ـ گذاشته بودند، که البته با پارچه ی زیبا و رنگین پوشانیده شده بودند؛ و همین امر موجب کنجکاوی و اشتیاق مدعوین شده بود که از اقصا نقاط جهان از چین و ماچین و هند و زنگبار گرفته تا فرنگ و افرنگ هفت رنگ آمده بودند تا کاسه توالت ISIS2 را که گفته می شد ویژگیهای بی نظیر و منحصر بفردی را دارد از نزدیک دیده و آزمایش کنند و بنا بود تا با دست مبارک آ سید علی سلمجو مدیرکل مدیرکلهای صنایع قبیحه از آن پرده برداری شده و خودشان شخصاً یک نمونه را آزمایش و تست کنند و نمونه دیگر را منزل محترمه شان حاج خانم خجسته کار درسته افتتاح کنند.
میرزا محمود نخفروش با لباسی آراسته و چهره ای بشاش تر از روی مومن در میانه ی جایگاه و پشت تریبون قرار گرفته و بنا داشت تا رسیدن مدیرکل مدیرکلها توضیحاتی از روند طراحی و ساخت کاسه توالت های ISIS1 و ISIS2 را به سمع و نظر مدعوین برساند اگر چه در آهنگ کلامش تشویش و اضطراب از دیر آمدن و یا نیامدن مدیرکل مدیرکلها را می شد تشخیص داد، اما بزودی و با تبحری خاص رشته کلام را در دست گرفته و با اوج و فرودی در صدا و چرخشی زیبا در کمر و نرمشی قهرمانانه در نظر و با کله ای طاسِ چون قرص قمر، کلامش را با حدیثی آغاز کرد چنان که همه ای مدعوین گوش و هوش به او سپردند:
او چنین آغازید؛ کما قال الام الحُرالعاملی: حدثنا الامام القِرُ المجلسی، حدثنا الامام الکافی الکلنگی ، حدثنا الامام المیرفندرسکی المفنگی، حدثنا الامام الامیر ابن العباس، حدثنا الامام القاطرین، حدثنا الامام الخائفین، حدثنا الامام الخائنین، حدثنا الامام الناکثین، حدثنا الامام الباطلین، حدثنا الامام الموسوی الخمینی، حدثنا الامام الخبط الآخرین الخامنه ای ( انشالله و تعالی ): « ان اول ما خلق سام اینتلیجنت دیسکاورز القلم و الدوات، قال للقلم: اکتب، قال: ما اکتب؟ قال: کل شیء کائن الی یوم القیامه ... »
مدعوین گرامی، خانمها و آقایان، بزرگواران، بی شک در قیامت از ما پرسیده خواهد شد که این چه مستراحی است و اگر نکیر از خبط بهداشت و درد مفاصل کُرور کُرور و نسل اندر نسل بندگان خدا بگذرد، نکیر از افتادگی رحم منزل محترمه و مکرمه ی آ سید علی سلمجو و عود بُوَاسیر مبارک ایشان در نخواهد گذشت. و ما جملگی مسئول خواهیم بود، و هستیم؛ بنابراین ما در مرکز فن آوریهای فوق مدرن چینی کرد این را وظیفه خود دانستیم تا نیش قلم آخته گردانیم در ستیز با این جهل، چرا که بر این باوریم که: « انسان دشواری وظیفه است ».
و مفتخریم تا بگویم در این راه، دست ناقص مدیرکل مدیرکلهای صنایع قبیحه نشان و آیتی روشن بود برای ما تا تفکر کنیم که چگونه می شود کونی را شست بی نیاز از دست یا که حتی از دستی دیگر؛ چرا که خود از زبان مبارک ایشان شنیدم که می گفت: « دست ناقصی دارم و خود ناتوان از شستن کون، این مصباح هم که کونمان را می شورد خوش خدمتی را از حد گذرانده و دست خود تا مرفق که هیچ تا کتف خود در ما فرو می کند آنقدر که عنمان از گلویمان می زند بیرون ».
و ما صیحه زدیم و خشتک دریدیم و بر سر و سینه کوبیدیم، و بنا بر اصول مستحبات و وصول جیره ای از نُذُورات یک شکم سیر گریه کردیم و عَر زدیم و در نهایت در اندیشه شدیم که: چه باید کرد؟ و شروع به طرح و رسم کردیم و صدها کاسه توالت را با عنایت به سایز باسن و اشکم و درازی روده ایشان ترسیم کردیم، حتی از مدل های برجسته و کار آمد فرنگی الگو گرفتیم و اقتباس کردیم؛ اما در آخر دریافتیم که اینها هیچ کدام کارآمد نبودند و ما علیرغم تلاش و هزینه بسیار در گردونه ای بی حاصل به ابتدای راهی که آغاز کرده بودیم می رسیدیم؛ و این پرسش خطیر که همچنان بی پاسخ مانده بود، چه باید کرد؟ و براستی چه باید می کردیم که نکرده بودیم، و باید اعتراف کنم که همه ما در مرکز فن آوری های فوق مدرن چینی کرد بکلی مایوس و وامانده از انجام تکلیف و وظیفه، تنها خود را دلداری می دادیم که: « اینقدر هست که تغییر قضا نتوان کرد » اما ما قضا را به سر پنجه تدبیر تغییر دادیم، تنها با یک پرسش بنیادی، بسیار بنیادی تر از این که چه باید کرد یا که چه نباید کرد؟
مدعوین گرامی، بزرگواران، خانمها و آقایان، پرسش بنیادی ما در مرکز فن آوری های فوق مدرن چینی کرد که قضا را دیگرگون نمود این بود: مستراح چیست؟ یا که بنا بر لفظ علمای اعلاء التوالیت یا که همان اصطلاح عامیانه اتاق فکر خودمان؛ مگر نه این است که فضای است که دهانه خلاء در آن تعبیه گشته تا ما در آن از شر فضولات باقی مانده از خُورد و خوراک و آنچه که در اندرونمان هضم ناگشته و زائد است خلاص شویم و بدانید خُورد همان است که روح می بلعد و خوراک آن که جسم، و ما در مستراح کلاسیک تنها می توانیم باقیمانده ی ناشی از خوراک جسم را به خلاء بسپاریم اما پس فضولات و هضم ناشده های خوراک روحمان چه؟
و این شد سر آغازی نوین تا ما بتوانیم در مرکز فن آوریهای فوق مدرن چینی کرد کاسه توالت های ISIS1 و ISIS2 را طراحی و تولید کنیم؛ کاسه توالت های که با آن، نه فقط تجربه ی یک دفع دلپذیر، راحت و بهداشتیِ فیزیکی، که دفع روحانی نیز در آن حاصل می شود. و مهمتر آنکه اینها ـ یعنی همان فضولات دفع شده از جسم و روح ـ بلافاصله توسط مکانیسمی بسیار پیشرفته تجزیه و تحلیل و آزمایش شده و از نتیجه آن گزینه های بدست می آید که می توانند توصیه های مفید برای خورد و خوراکی مُغَذی تر، سالم تر و بهتر برای جسم و جان باشند، از آپشن های فوق العاده شگفت و فول اتومات شست و شو، خشک کن، چرب کن، سایش، پالش، مالش، گایش و حتی ماساژ و بسیاری چیزهای دیگر که در ISIS2 وجود دارد هم هیچ نمی گویم تا توسط مقام محترم مدیرکل مدیرکلهای صنایع قبیحه پرده برداری و افتتاح بشوند.
در همین زمان مدیرکل مدیرکلهای صنایع قبیحه وارد سالن همایش های بین الملل شدند، و در دنباله هم منزل محترمه ایشان؛ و به یکباره سوت و دست و کف زدن و شعار و خوش آمد گویی حضار تمام فضای سالن را پر سرور کرد. همه یک صدا غریو می کشیدند و یکبند تکرار می کردند:
سلوا و حلوا بیارید آسید سلمجو اومد
سلوا و حلوا بیارید آسید سلمجو اومد
و آسید علی با طُمئنینه و تبختر و خرامان بسوی جایگاه ویژه قدم بر می داشت، در حالی که سر خود را بالا نگه داشته و به هر گام، بدستی عصایش را بر زمین می نواخت و بدستی دیگر پَرِ عبایش را چون رقصنده ای ماهر باد می داد و بالا می انداخت؛ چنان که باسن مبارک و مشعشعشان نمایان می شد و دل از همه می برد. و کم نبودند حضاری که به وجد آمده و ماغ می کشیدند و گریبان چاک می کردند و خشتک می دریدند و از هوش می رفتند. تا اینکه ایشان به جایگاه ویژه رسیده و مصافحه ای مشفقانه و عاشقانه با میرزا محمود نخفروش انجام داده و در سریر خود نشسته و داد سخن دادند و جماعت را به فیض عالی کلام خود مستفیض کردند، اگر چه فضا همچنان پر بود از عر و تیز مشتاقان و اصلاً صدا به صدا نمی رسید. که میرزا محمود نخفروش باز پشت تریبون رفت و جماعت را با ذکر و یاد سلوا و حلوا و وعده یک کاسه اضافه آشِ کشک و شوربا به آرامش دعوت کرد.
سر و صدا که کمی فرو نشست آوای مطنطن و آسمانی مدیرکل مدیرکلها به گوش جان حضار و مشتاقان رسید که می گفت: عزیزان من! ما بنا نداریم خیلی وقت شما عزیزان را بگیریم، ما قبلاً هم در ابتدای سال گفته بودیم که صنایع قبیحه نیاز به یک مجاهدت عظیم دارد و یک رشادت انقلابی، و گذشتِ از جان و مال و ناموس؛ و خلاصه همه چیز را باید در راه این جهاد عظیم داد. خب حالا بعضی از فریب خوردگان صُغری کُبری کردند و تهمت های دشمن را باور کردند و به ناروا به ما اتهام ارتجاع و عقب ماندگی و توحش و بربریت را زدند و بسیاری چیزهای دیگر که هر انسان عاقل و منصف و هوشیار و انقلابی را شگفت زده می کند. اما خب شما دیدید که میرزا محمود نخفروش چه نظراتی دارند ـ که البته به نظرات ما هم نزدیک است، و بنده امروز برای حمایت از ایشان و پشتیبانی از صنایع قبیحه و این که مشت محکمی هم در دهان دشمن زده باشم، نه فقط از کاسه توالت های فوق مدرن چینی کُرد، که از والده آقا مجتبی هم پرده برداری می کنم؛ تا دوست و دشمن بدانند مرتجع کیست و مجاهد کدام.
و سُوت و کف و دست زدن حضار و شعارهای سلوا و حلوا باز بلند شد و مدیرکل مدیرکلها هم از سریر خود برخاست، میرزا محمود هم به خوش خدمتی پیش شتافت و ابتدا با دست چپ راهنمایی کرد تا آسید علی به سمت راست جایگاه رفته و از یکی از مدلهای ISIS2 پرده بردارد، آ سید علی هم با تَفَرعُن و خشنودی ـ که در صورت نورانی اش موج می زد، نزدیک کاسه توالت شد و با سر عصا و به یک ضربت گره روبان حایل پرده ی آن را از هم گشود و پرده ی رنگین از روی کاسه توالت سُر خورده و افتاد و کاسه توالت عیان شد. به رنگی سفید و درخشان، پر جلال و با شکوه، که همچون یک منبر سه پله داشت تا به سریر و نشمینگاه آن ختم میشد، با تذهیب و نقوشی بی نظیر که از لعابهایی فیروزه ی و سبز لاجوردی بود.
مدیر کل مدیر کلها با دیدن آن ذوق کرده و خندیدند، چنان که دندانهای عاریه شان که سفید تر از لعاب همان کاسه توالت بود برق زدند. سپس عصا به دست ناقص خود آویخته و چند بار تکرار نمودند: آورین آورین! و رو به میرزا محمود کرده و پرسیدند این مال والده آقا مجتبی است؟ و میرزا محمود در حالی که دستمال برداشته و گلهای چینی برجسته ی لبه ی پیشین کاسه توالت را که به طرح و رنگ گوجه خیار بودند را مالیده و برق می انداخت گفت: احسنت بر این علم لدُنی و خداداد جناب مدیرکل مدیرکلها! اکنون خواهش دارم نمونه دیگر را پرده بردارید که عنقریب جماعت از اشتیاق قالب تهی می کنند. و با دست راست راهنمایی کرد تا آ سید علی به سمت چپ جایگاه رفته و از مدل دیگر ISIS2 پرده بردارد .
آ سید علی هم عصا زنان و خرامان قدم برداشته و با دست ناقص خود پَرِ عبا را باد داده و باسن مبارک را عیان ساخته و بسمت چپ جایگاه مایل شده و نزدیک کاسه توالت که رسید به گره روبان کبودی که گرد پارچه سبز و درخشان پوشش کاسه توالت پیچیده شده بود چشم دوخته و خطاب به میرزا محمود گفتند: عجب گره کوری، این را مگر والده آقا مجتبی بتواند باز کند. و با حَمیت چشم غره ای به والده آقا مجتبی که همچون روحی مغموم پوشیده در چادر سیاه در گوشه ای ایستاده بود انداخت، و ایشان هم سریع خودشان را نزدیک رسانده و در حالی که در زیر چادر، انگشت شست خود را به دهان کرده بود تا صدایشان تحریک آمیز نباشد گفتند: بله حاج آقا؟
آ سید علی هم سر عصا ی خود را بزیر چادر منزل محترمشان انداخته و نقاب از ایشان برگرفته و روی چون قرص ماه ایشان برای اولین بار در تاریخ دیده شد، در حالی که به شرم ناخن انگشتان خود را می جوید. سپس مدیرکل مدیرکلها با همان حمیت و غیرت ادامه دادند: ضعیفه این گره را باز کن و پرده را شما بردار تا دنیا بداند که ما در صنایع قبیحه تا به چه اندازه به ارزش های مادی و معنوی زنان توجه داریم. البته خودتان حواستان باشد که این موقت است، فردا هوا برتان ندارد.
والده آقا مجتبی هم به سر پنجه و انگشتان ظریف خود و با کمک گرفتن از دندان و با تقلای بسیار گره را گشود و پرده برافتاد و مدل دیگر ISIS2 را همگان دیدند که چه شکوهی داشت، به رنگ سیاه متالیک، نُه پله داشت و کاسه ی درخشان و پر از نقوش و طرحهای اسلیمی برجسته با رنگهای شگفت.
میرزا محمود بلافاصله با دستمال، گلهای چینی برجسته لبه ی پسین کاسه توالت را که به طرح و رنگ فلفل بادمجان بود را مالیده و برق انداخت و با دو دست و کرنش و تعظیم بسیار مدیر کل مدیرکلهای صنایع قبیحه را راهنمایی کرد تا بر سَریرِ کاسه توالت فوق مدرن چینی کُرد بنشیند.
آ سید علی هم در حالی که دو سه پله را بالا رفته بود چرخید و رو به والده آقا مجتبی کرده و گفت: ضعیفه شما هم بفرمایید و کاسه توالت مخصوص خودتان را امتحان کنید، البته اول این گره تنبان مرا هم باز کنید. و دو پَرِ عبای خود را کنار زده و اِشکم چون طبل خود را جلو داد و والده آقا مجتبی هم با دست و دندان گره از تنبان ایشان گشود، و تند و با اشتیاق بسمت کاسه توالت سفید شتافته و سه پله را یکی کرده و دامن خود را بالا زده و روی آن نشست؛ در حالی که نقشِ برجستهِ رنگینِ گوجه و خیارِ لبه ی پیشینِ کاسه توالت را نوازش می کرد. آ سید علی هم در حالی که دستی به تنبان داشت با تَفرعُن نُه پله را بالا رفته و چرخیده و دست از تنبان بگرفت و روی کاسه توالت نشست و کمی باسن مبارک را چرخانده و پیچ داده و با لبخند و رضایت از همان بالا رو به میرزا محمود کرده و گفت: آورین، آورین! خیلی با حاله خوشمان آمد.
میرزا محمود هم گفت: اختیار دارید قربان با حال تر هم می شود، چنان که خوش خوشانتان بشود. و ادامه داد همانطور که می دانید این مدل از کاسه توالت که اختصاصاً برای شما و والده آقا مجتبی طراحی و ساخته شده اند فول اتومات هستند و تنها لازم است انتخاب زبان کنید تا بعد از قضای حاجت و آزمایش آن، پاسخ و نتیجه را با همان زبان بشنوید؛ که چه خورده اید و چه بخورید بهتر است. البته اگر اجازه بفرمایید می توانیم از حضار هم بپرسیم که آنها چه انتخابی برای شما دارند.
مدیرکل مدیرکلها هم بلافاصله پاسخ دادند: چه اشکال دارد، بهر حال هر چه نباشد ما خودمان تخم لق مردم سالاری را در دهان بعضی ها گذاشتیم؛ و البته شکر خدا این حضار همه خودی هستند. و بعد بشوخی گفتند: اگر یک نخودی در این جمع باشد آنهم شما هستید.
میرزا محمود نخفروش هم خندان و شاداب رو به حضار کرده و گفت: حضرت آقا مُطایبه فرمودند و همه حِروکر خندیدند. سپس میرزا محمود اضافه کرد: بفرمایید! همه خودی هستید، بی دریغ نظرتان را بگویید. تمام حضار برخاسته و هر یک چیزی گفتند، طوری که اصلا صدا به صدا نمی رسید و همه چیز نا مفهوم بود؛ که میرزا محمود با صدای بلند گفت: اینطور که نمی شود، یکی یکی؛ اصلاً اولی را من خودم می گویم و رو به آ سید علی کرده و به شعر و ترانه گفت:
آ سید علی سلمجو، به لفظ فارسی بَرگو ـ خجسته کار درسته، دیشب واست چی پخته
و جماعت گروه گروه و با نشاط و شادمانی و به ترتیب و انضباطی خاص و با زیبایی تمام و صد البته با لهجه های خاصِ خودشان می خواندند:
آ سید علی سلمجو، به لفظ ترکی بَرگو ـ خجسته کار درسته، دیشب واست چی پخته
آ سید علی سلمجو، به لفظ کردی برگو ـ خجسته کار درسته، دیشب واست چی پخته
آ سید علی سلمجو، به لفظ رشتی برگو ـ خجسته کار درسته، دیشب واست چی پخته
به لفظ پشتو، بندری، اردو، کاشی و خلاصه جماعت به هزار لفظ و لهجه زیبایِ زیر گروه و یا هم خانواده ی زبانهای فارسی و حتی عربی را تقاضا کردند، که میرزا محمود دوباره از پشت تریبون با صدای بلند گفت: اینطور که نمی شود اصلاً با این شلوغ بازیها و سر و صدای زیاد ممکن است جناب مدیر کل مدیرکلها گوزپیچ کنند و مزاجشان بهم بریزد، اجازه بدهید تا از طراح برجسته ی ISIS2 آقای جانثار بازی ده بخواهیم تا ایشان خودشان تنظیمات لازم را مشخص کنند، و بلند تکرار کرد: جناب بازی ده تقاضا می کنم به جایگاه تشریف بیاورید.
جانثار بازی ده هم از میان جمعیت آرام و با وقار راه خود را باز کرده و بروی استیج رفت. حضار سوت می زدند و تشویق می کردند، حتی جناب مدیرکل مدیرکلها و منزل محترمه شان که با کیفیتی وصف ناشدنی کمر و باسنشان را روی کاسه توالت چرخ داده و تکان تکان می دادند و مشخصاً لذت بسیار می بردند هم دست می زدند و تشویق می کردند، آنقدر تا جانثار بازی ده به پشت تریبون رسید؛ دستهایش را در هم گره کرده بود و در بالای سر تکان می داد و گاه و بی گاه متقابلاً او هم در پاسخ کف می زد و حضار را تشویق می کرد و می گفت: سپاسگزارم، شرمنده نفرمایید، اینها چه قابل مدیرکل مدیرکلها را دارد، خواهش می کنم؛ و همچنین رو به سوی آ سید علی کرده و گفت: صبح شما بخیر، با حاله نه، حالش رو ببرید! و آ سید علی هم می خندید و می گفت: آورین، آورین.
سپس جانثار رو به سوی حضار کرده و ادامه داد: این فن آوری فارغ از مُحکمات و مُتشابهات است و ناسخ هیچ منسوخی هم نیست و تنها با تجزیه و تحلیل علمی صرف سر و کار دارد، چه در باره ی خُورد باشد یا که خوراک؛ و بدیهی است که زبان اصلی آن زبانِ مدرن و انعطاف پذیر دانش است. و از آنجا که بعضاً و شاید بسیاری با این زبان یعنی زبان دانش که البته انگلیسی است آشنا نباشند، ما تمام زبانهای زنده جهان را در آن لحاظ کرده ایم تا بصورت شفاهی با کاربرخود ارتباط برقرار کرده، سفارش و نحوه خدمات شسستشو و غیر آن را بگیرد؛ و البته نتیجه پایانی آزمایشات را نیز به زبانی ساده و بی پیرایه و فارغ از تجزیه و تحلیل و جزییات آنچه کاربر خورده، نوع غذای مصرف شده را تنها اعلام کرده و نوع غذای پیشنهادی و نحوه ی تهیه و خرید آن را هم ارائه دهد.
بطور مثال به کاربر می گوید: شما مرغ و ماهی میل فرمودید یا که دیزی سنگی و کبابِ لقمه و بختیاری، چلو خورش قیمه بادمجان نوش جان کرده اید یا که فسنجان، آش انار خورده اید یا که اشکنه ی کشک، کالباس یا سوسیس آلمانی بلعیده اید یا هات داگ و برگر امریکن، پیتزا یا پاستای ایتالیایی مصرف کرده اید یا کاری هندی، و یا غیر آنها را؛ و آنچه نوشیده اید شراب شیراز بوده است یا دوغ لیلی، عرق سگی بوده است یا برندی و ویسکی، پپسی و کوک بوده است یا آبجو و کانادادرای و خلاصه که، این ها اصلاً برای کاربر خوب است یا که نه، و مثلاً چه بخورد بهتر است که مُغذی باشد.
البته صورت کاملی از ارزش غذایی بلعیده شده را هم بصورت نوشتاری به کاربر ارائه داده و با تناسب قد و وزن و جنس و سن و فعالیت های کاری و اجتماعی و دیگر شرایط، تصحیحاتی در آن انجام داده و دستور غذای بعدی و نحوه تهیه یا خرید آن را هم ارائه می دهد، که اینها همه، هم در باره ی غذای روح و هم در باره ی غذای جسم است.
اما اجازه بدهید تا زمانی که این دو بزرگوار در آسودگی قضای حاجتشان را می کنند و تخلیه می شوند و از خدمات بهداشتی و ویژه ی کاسه توالت چینی کرد بهره می برند و خلاصه یِ کلام حالشان را می کنند و کاسه توالت فوق مدرن هم بررسی های لازم را می کند تا به ما بگوید ـ و البته با زبان شیرین پارسی ـ که این دو بزرگوار چه خورده اند و چه باید بخورند، برای انبساط خاطر حضار لطیفه ای را بگویم که خالی از لطف و حکمت نخواهد بود.
در همایش روز پی دو تا مهندس در باب تفاوت توالت فرنگی و توالت اسلامی با هم بحث می کردند اولی به دومی گفت: مهندس، تو اصلا فرق توالت فرنگی را با توالت اسلامی میدونی چیه؟ دومی گفت: په نه په فقط تو میدونی مهندس، معلوم دیگه، اگه توالتت فرنگی بود و گوزیدی آقاجان و کاسه توالت شکست، کارش باز کردن چهار تا پیچه و یه کاسه نو اما اگه توالتت اسلامی بود، وامصیبتا؛ چهار تا عمله بنا میخواد و بیل و کلنگ و کلی مصالح، باید همه چیز را از پی عوض کنی.
حضار همه می خندیدند و جانثار بازی ده را بشدت تشویق می کردند حتی جناب مدیرکلِ مدیرکلها هم در حالی که برخاسته و تنبانش را بالا می کشید بلند بلند می گفت: آورین آورین. و لبخندی ملیح و نمکین می زد، در حالی که چشم به آنسوی استیج داشت که چگونه منزل محترمه شان همچنان لبه پیشین کاسه توالت را نوازش می کرد و کمر و باسنش را با کیفیتی وصف ناشدنی می چرخاند و کلاً در عالمی دیگر سیر می کرد، انگار که در یک خلسهِ روحانی بوده باشد؛ چنان که از نگاه ها و چشم غره های جناب مدیرکل مدیرکلها غافل بود. تا اینکه مدیر کل مدیرکلها به صدا در آمد که: ضعیفه، دل بکنید از آن کاسه توالت و بیایید این بند تنبان مرا ببندید که باید سری هم به غرفه ی مرکز فن آوریهای فوق مدرن صا ایران بزنیم و بوق طراحی شده و فوق مدرن آنها را نیز افتتاح کنیم که می گویند می شود آنرا از سر گشادش نواخت.
منزل محترمه هم با تانی و ناخشنودی برخاست و به آرامی و بی هیچ سخنی بند تنبان جناب مدیرکل مدیرکلها را محکم کشید و چنان گرهی زد که گره روبان کبود پیشش شُل می نمود.
میرزا محمود نخفروش هم در حالی که می خندید رو بسوی ایشان کرده و گفت : جناب مدیرکل مدیرکلها نمی مانند تا نتیجه و پاسخ آزمایش قضای حاجتِ مبارکشان را بشنوند؟ جناب مدیرکل مدیرکلها هم پاسخ دادند: مگر غذای ما چیست یا که نوشیدنی ما کدام؟ بجز از نان و پنیری و استکانی چای. و به مزاح اضافه کردند: تازه مگر این ضعیفه جز آش کشک و دوغ چیز دیگری به ما می دهد؛ ما که می دانیم چه خورده ایم، آنچه را هم که باید بخوریم ـ البته بنا به توصیه ی این فن آوری شما، مرقوم بفرمایید در نامه ای و با یکی از همان کاسه های آش نذری که معمولاً می فرستید، می خوانیم؛ و البته برای حسن ختام این بازدید هم از حضار بپرسید که حکمتِ لطیفه ی جناب بازی ده چه بوده است و اصلاً روز پی چه روزی است و به سه نفر از ایشان که پاسخ درست را داده باشند از جانب ما یکی از همین کاسه توالت های فوق مدرن را هدیه کنید.
و در حالی که برای حضار دست مبارکشان را تکان تکان می دادند از روی استیج پایین آمده و از سالنِ همایش خارج شدند در حالی که منزل محترمه شان هم سلانه سلانه و سرخوش شانه به شانه و در کنارشان بودند و جماعت هم در تشویق و بدرقه ی ایشان می خواندند:
آشِ کشک و دوغ ما ، آ سید علی تو بوق ما
آشِ کشک و دوغ ما ، آ سید علی تو بوق ما
در حالی که هر دو نمونه ی کاسه توالت های فوق مدرنِ چینی کرد، با صداهای زنانه و مردانه ای که در هم می پیچیدند، نتیجه آزمایشات قضای حاجت جناب مدیرکل مدیرکلها و منزل محترمه شان را به صوت و لحنی شیرین بیان می کردند و بر دو صفحه ی بزرگ مانیتورهای درون سالن مرکز همایش های بین الملل صنایع قبیحه هم درج می شدند .
اسپِ جان
مهر ۱۳۹۴
از آن زمان سال های زیادی می گذشت که کا سیروس دست بُرزو را گرفته بود و به اصرار و احترام زیاد به خانه خودش آورده بود و بُرزو خجالت می کشید از اینکه کا سیروس فهمیده بود که او برای کارگری به شهر آمده، بدتر از همه این که خاک آلوده بود و ژولیده، با لباسی کارگری و کفشی مندرس و جورابهایی سوراخ که این آخری او را بیشتر از هر چیز دیگری شرمنده می کرد.
به خانه که رسیدند کا سیروس از همان آستانه ی در، با صدای بلند اهل خانه را با لهجه لُری خبر کرده بود که: آهای سروناز بیا ببین کی اینجاست، عجب دنیای کوچکی داریم، آقا برزو پسر آقا طهماسب خومونِ، خالوزای خوتِ، هَنی هم طایفه ی خومونه، کُر بیرانوندی! بعد سرو ناز به پیشوازش آمده بود و در دنباله هم دخترهاشان گُلشاد و گُلخندان و گیس سیاه و گیس طلا و همگی با روی خوش به او خوش آمد گفته بودند: خوش آمدی پسر دایی!
گیس طلا کوچکترین دختر کا سیروس و سروناز بود، که براستی خرمن گیسوان پر پیچ و تابش برنگ طلا بودند؛ از آن طلاهای بیست و چهار عیاری که بسرخی می زند. چشم های روشن و میشی داشت و پوستی شاداب و سفید به رنگ شیر و یک خال نمکین و زیبا هم که گوشه ی لبانش خوش نشسته بود. گیس طلا مثل مادرش سروناز بُور بود اما دخترهای دیگر بیشتر ترکیب چهره و رنگ و رویشان شبیه خود کا سیروس بود، همه شان سبزه بودند از آن سبزه های نمکینی که وصفشان در ترانه های محلی بسیار آمده.
وقت شام وقتی که دخترها در کار پهن کردن سفره و چیدن آن بودند، برزو همچنان با شرم و در حالتی معذب به پشتیِ فرشی تکیه کرده بود و چشم به گلهای قالی داشت که می دانست بافت آن کار سروناز است و طوری نشسته بود که سوراخ جورابهایش دیده نشوند که یکباره صدای خندان گیس طلا را شنیده بود که خطاب به کا سیروس می گفت: آقا جان تو می گی جوراب من قشنگتره یا جوراب پسر دایی؟ در حالی که جورابهای سوراخی را پوشیده بود که انگشتهای شستش از آن بیرون زده بودند و از خنده ریسه می رفت و به شوخی و بازی پنجه ی پاهایش را تکان می داد و بعد به اصرار جورابهای برزو را گرفته و شسته و رفو کرده بود.
گیس طلا نور چشمی کا سیروس بود که بچه ها آقاجان صداش می کردند و آقاجان هم عشق گیس طلا بود، نه اینکه کا سیروس به بچه های دیگرش بی توجه باشد، ابدا، اما رابطه و ارتباطش با گیس طلا طور دیگری بود، صمیمی تر، مهربان تر و خلاصه یک جوری متفاوت بود؛ که به هر حال خودش هم انکار نمی کرد. اگر بچه ها چیزی از کا سیروس می خواستند یه قسم جون گیس طلا چاشنی آن می کردند و کا سیروس هم ردخور نداشت که خواسته آنها را اجابت می کرد و اگر چیزی از گیس طلا می خواستند یه قسم جون آقاجان را چاشنی خواسته شان می کردند و مطمئن بودند که گیس طلا آن کار را انجام خواهد داد.
آن شب بعد از شام تا پاسی از شب خواندند و رقصیدند. کا سیروس بسیار خوش مَشرب بود و صدای خوبی داشت و دخترها و سروناز هم مرتب ترانه ها و لطیفه های درخواستی داشتند و او هم با خنده و شادی حکایت می گفت و آواز می خواند و گاه نیز همگی برخاسته و دست در دست هم و شانه به شانه ی یکدیگر می رقصیدند. و شرم رویی هم از برزو دور شده بود و حس تعلق خاطر و در فامیل و طایفه بودن، او را هم شادمان و مسرور کرده بود؛ چنان که بر پشت تابه ای ضرب گرفته بود و با غریو و شادی با کا سیروس می خواند:
بِزِران اِی بِزِران هَر وَه نازَه مای / ذِئهنِم کور نَئکَن سَروَه نازَه مای
بنوازید بنوازید چه به ناز می آید / به گمانم که سروناز است که می آید
کا سیروس معلم بود و در یک مدرسه ریاضی درس می داد و بعضی اوقات برای اینکه درس ریاضی را برای بچه ها قابل فهم تر و آموختنی تر کند از تکنیک های رقص و پایکوبی بهره می برد که این خیلی مسئولین اداره آموزش و پرورش را خوش نمی آمد. آن ایام سالهای پس از جنگ بود و در صبحگاه مدارس رسم بود که بچه ها باید رژه می رفتند و شعار می دادند و بلند بلند و مکرر تکرار می کردند: الله و اکبر، جانم فدای رهبر! و این هم چیزی بود که کا سیروس را خوش نمی آمد. او می گفت: نه این رهبر و نه هیچ حدی از احاد چه در گذشته و چه امروز و چه در آینده، شان و شایستگی این را ندارد که کودکی فدایی او باشد؛ به هیچ وجه. بر عکس، این ما بزرگترها هستیم که باید فدایی بچه ها باشیم، حالا رهبر یا هر کس دیگر. بعد همین را برایش پرونده کردند که او گفته: حالا رهبر یا هر خر دیگر. و بعد به همین بهانه زندانی شد و شکنجه و در آخر هم اعدام، و به همین سادگی کا سیروس فدای بچه ها شد تا بچه ها فدایی هیچ کسی نباشند.
بعد از آن سرود و رقص از خانه سروناز رخت بربست و روز و شب چیزی بجز از مویه و گریه شنیده و دیده نمی شد تا اینکه چهل روزی گذشت و سروناز عزم کرد تا به ایل برگردد و برزو هم اراده به کشف و دیدن جاها و سرزمینهای نو، شب آخری بود که دور هم بودند، سروناز با حُزن و اندوه ترانه ی « بزران ای بزران » استاد سقایی را به مویه می خواند و آرام می گریست؛ صورتش از شیون زیاد زخم و کبود شده بود و صدایش خشدار و گرفته، طوری که نفسش بسختی بالا می آمد؛ اما به یکباره آه بلندی کشید و گفت: گیس طلا کمی سی مون برقص جون آقات دلمون گرته! مبادا که دل دشمنای آقات شاد شه. و بلند و با غریو مثل خود کا سیروس خواند:
بِزِران اِی بِزِران بُو غَزیزَکَم / میوِه رَئن وا رَئن سَرپائیزَکَم
بنوازید بنوازید برای آن عزیزم / آنکه همچون میوه های سر پاییز رنگارنگ است
و گیس طلا برخاست و رقصید و پای کوفت و چرخید و اشک ریخت و خواند: بزران ای بزران ...
و از آن زمان سالهای زیادی می گذشت و برزو بکلی از شهر و دیار و سرزمین مادری خود کوچ کرده بود و حالا چیزی را که با چشم خود می دید بسختی باور می کرد و در دل با خود و به یاد کا سیروس می گفت: عجب دنیای کوچکی داریم.
برزو در لژ کینگز تیاتر در بروکلین در همان خیابان که موزه جهانی کودکان هست روی یک صندلی راحت لم داده بود و منتظر دیدن اجرایی از نمایش نامه ی « بستر زمان »، پرده که بالا رفت و نمایش که شروع شد هنر پیشه ی نقش ماری توجه او را به خود جلب کرد، چقدر آشنا به نظرش می آمد، او موهایی طلایی داشت که بسرخی می زد و خالی نمکین هم بر کنج لبانش خوش نشسته بود. برزو گیس طلا را شناخت، خون و احساس ایلیاتی در وجودش جوشید و غلیان کرد و از همان جا برخاست و بلند فریاد کشید:
گیس طلا کمی سی مون برقص جون آقات ، دلمون گرته!
اسپِ جان / پاییز نود چهار
بنوازید بنوازید چه به ناز می آید
به گمانم که سروناز است که می آید
بِزِران اِی بِزِران هَر وَه نازَه مای
ذِئهنِم کور نَئکَن سَروَه نازَه مای
بنوازید بنوازید برای آن عزیزم
آنکه همچون میوه های سرپاییز رنگارنگ است
بِزِران اِی بِزِران بُو غَزیزَکَم
میوِه رَئن وا رَئن سَرپائیزَکَم
بگذار که دستمال دستت دو تا شود
یکیش ازابریشم و دیگریش از کتان شود
دَسمالِه دَسِت بیلا دوتا بُو
یَکیش ئُوریشِم یَکیش کَتان بُو
بنوازید بنوازید که من نیز زنگ را به صدا درآورده ام
خانه دوست از اینجا میرود و پای من از درگاه او قطع میشود
بِزِران اِی بِزِران زَئن زِرّانِمَه
مالِ دوس اِی بار کِرد پا بِرّانِمَه
آتش گرفته ام چون درخت بلوطی
مگر علاجم میکند این دختر ایل بیرانوند؟
گِرَّه گِرتِمَه چی دارِ بَئلی
مَر عِلاجِم کِه دِت بِئرِنوَنی
بنوازید بنوازید این موی سفید که از پیریم نیست
این قاصد و یادوار دوری دوست من است
بِزِران اِی بِزِران یَه کِه پیریمَه
یَه قاصُدَکِه دوسِ دُیریمَه
اگر عشقت را فراموش کنم
همان به که رخت کفن برتن پوشم
اگر مِئلَکَت فِراموشِم بُو
سِفیدی کَفَن بالاپوشِم بُو
لبانت را پیش آر که لبی برآن نهم
وچشمانت را تا پر از سرمه عطاری کنم
دَمَکَت بار بُو دَم دَمانِت کَم
سُرمِه عطاری پر چَمِلِت کَم
بنوازید بنوازید برای آن عزیزم
آنکه همچون میوه های سرپاییز رنگارنگ است
بِزِران اِی بِزِران بُو غَزیزَکَم
میوِه رَئن وا رَئن سَرپائیزَکَم
آن روز _ یعنی در واقع بیست و چهارم اکتبر دوهزار و سیزده، همه چیز با یک روزنامه کریَرمیل شروع شد. وقتی که دایان معلم خوب مدرسه خرد یک نسخه از آن را به هر کدام از بچه ها داد و گفت: «هی بچه ها می خواهم هر کدام یک مقاله ی کوتاه را از این روزنامه انتخاب کنید، با دقت بخوانید و کلمات مشکل آن را در دیکشنری پیدا کنید و مهمتر آنکه چکیده ای از آن را هم روی یک کاغذ بنویسید و فردا با خودتان بیاورید». بعد هم روزنامه ها را توزیع کرد و خب یک نسخه هم به من داد . دقایق پایانی کلاس بود برای همین روزنامه را تا زدم و داخل کیفم گذاشتم، وسایل دیگرم را هم جمع و جور کردم و به خانه آمدم؛ خانه که چه عرض کنم، قاف تنهایی.
به خانه که رسیدم کیفم را روی میز گذاشتم و به آشپزخانه رفتم. طبق معمول، بی حوصله دو تا نان تُست کردم و یک ساندویچ پنیر گردو ساختم، درست حسابی و دندانگیر و شروع به خوردن کردم در حالی که با دیوار و آجرهای آن حرف می زدم و طول و عرض اتاقم را گز می کردم. عادتم شده بود، مدتها بود که با دیوار حرف می زدم، دانه دانه آجرهای اتاقم که روی هم چیده و تا سقف رفته بودند هر کدام یک شخصیت داشتند و البته یک نام و من هر روز به چند تایی از آنها سر میزدم، نزدیکشان می شدم نوازششان می کردم به حاشیه ها و بند بند اتصالشان با آجرهای دیگر دست می کشیدم و شروع می کردم به حرف زدن با آنها، آنها هم جواب می دادند. می دانم باور نمی کنید ولی این برای من حقیقت داشت، من با دیوار حرف می زدم؛ البته تا آن روز که برای اولین بار پشت میزم نشستم و روزنامه یِ کَریَرمیل را باز کردم.
در آن زمان من هنوز در خواندن بسیار ضعیف و ابتدایی بودم. به سختی تلاش می کردم عنوان های مقالات را بخوانم و معنی کنم تا چه رسد به متن مقالات؛ برای همین خیلی زود خسته شدم و به عکس های روزنامه پرداختم.
خدای من چه می دیدم یک صفحه ی کامل عکسی نیم تنه و بسیار زیبا از تام هنکس در حالی که دستی را به زیر چانه گذاشته بود و بسیار عمیق نگاه می کرد. به که؟ بعد از او پرسیدم: هی تام به چی نگاه می کنی؟ که او هم با همان تبسم زیبا و تاثیر گذارش پاسخ داد: «به تو»! باور نمی کنید می دانم، اما مهم نیست تام با من حرف زد و چقدر هم تُن صدا و لهجه ی زیبایی داشت.
صفحه روزنامه را بریدم و به دیوار چسباندم، درست روی نُه تا از آجرهای که راستش را بگویم از مصاحبت شان خیلی لذت نمی بردم. بعد کمی از عکس فاصله گرفتم و تام را مخاطب قرار دادم و بسیار جدی از او پرسیدم: هی تام تو راستی راستی داری با من حرف می زنی! این خیلی فوق العاده است پسر، فوق العاده؛ می دانی، من عاشق بازی های تو هستم و اصلاً برایم مهم نیست که این بازی های تو زیر پوستی است یا روی پوستی؛ من با تمام وجودم باور دارم که بازی های تو روح دارند، یک روح جاندار و پویا که از راه چشم و گوش در مخاطب شان نفوذ می کنند. تو سال هاست که در وجود من حضور داری . دروغ نمی گویم باور کن، می توانی از آجرهای دیوار بپرسی؛ آنها شهادت می دهند که من بارها و بارها از تو و بازی های شگفت تو با آنها سخن گفتم. هی تام، پسر، این یک افتخار بزرگه؛ به خانه من خوش آمدی. لطفاً از خودت پذیرایی کن تا من کمی از تکالیف مدرسه ام را انجام بدهم.
نمی توانستم از تام دل بکنم و مرتب به آن چهره ی متین و متبسمِ تاثیر گذارش نگاه می کردم، اما خوب به هر حال باید تکالیف درسی ام را هم انجام می دادم بنابراین شروع کردم به ورق زدن روزنامه تا یک مقاله را انتخاب کنم اما خدای من چه می دیدم امروز عجب روزی است، من دیوانه شدم یا این ها که می دیدم و اقعیت داشت. درست در میانه ی یکی از صفحات روزنامه کتی، کتی همیشه خندان با یک چهره مصمم و جدی به من خیره شده بود در حالی که با دو انگشت سکه ی آویخته بر زنجیر گردنش را پوشانده بود و بعد با همان صدا و آوای گرم و خاص خودش به من گفت: «نمی خواهی من را به خانه ات دعوت کنی؟ شاید مهمان داری و من مزاحم هستم». خیلی جدی بود. پاک گیج و دست پاچه شده بودم و به لُکنت افتاده و به زحمت صدای خودم را می شنیدم: نه کتی عزیز این چه حرفی است، خوش آمدی، حتماً، بفرمایید. می دانی، اتفاقاً یک مهمان هم دارم اما غریبه نیست؛ تام اینجاست. بله تام هنکس و مطمئنم او هم از دیدن تو خوشحال خواهد شد؛ لطفاً داخل شو.
بعد آن صفحه را هم با دقت بریدم، کمی با دست موهای زیبای کتی را نوازش کردم، دست هایش را آرام و صمیمی فشردم - چقدر کوچک و لطیف بودند، او هم به آداب لبخندِ شیرینی زد و متقابلاً دست های مرا فشرد؛ خدای من چقدر دستانش گرم و صمیمی و آرام بخش بودند. اما من هیجان زده دور خودم می چرخیدم و نمی دانستم باید چه کار کنم. به سرعت به در و دیوار نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم کجا خوب است؟ بعد تصمیم گرفتم نزدیک تام درست روی چهارده تا آجر گری زشت، زُمخت و در عین حال سُست و پر ادعا که اتفاقاً خودشان را هم خیلی معصوم جا می زدند بچسبانم و با خودم تکرار می کردم: بله چه جایی بهتر از این جا، هم از نگاه های فضول و احمقانه ی این چهارده تا آجر گری خلاص می شوم، هم اینکه به هر حال نزدیک تام باشد بهتر است؛ این طوری مهمان ها احساس راحتی بیشتری می کنند. و بعد هم شروع به معرفی کتی به تام کردم اگر چه هیچ نیازی به این کار نبود، اما خب به هر حال من میزبان بودم و شرط ادب هم همین؛ بنابراین با صدای بلند به تام گفتم: هی تام حدس بزن کی آمده، یک مهمان داریم، خدای من مهمان کدام است؛ بگذار راحتت کنم، کتی اینجاست؛ آره کتی پری.
تام ایستاده بود و با مهربانی کتی را نگاه می کرد بعد جلو آمد و ابتدا گفت: «کتی عزیز از دیدنت خوشحالم». و او را بغل کرد و راهنمایی تا در جایی نزدیک به خودش بنشاند و من چقدر خوشحال بودم که تام اینجاست، او بسیار آداب دان و مهربان از کتی استقبال کرد و همین طور پذیرایی بعد هم به من اشاره کرد که: «هی پسر، راحت باش، به کارهات برس؛ من مراقب کتی هستم».
خدای من چه شوق عجیبی در وجودم موج می زد، لبریز از یک احساس کودکانه بودم و در پوستم نمی گنجیدم؛ خوب به خاطر دارم که سالها ی بسیار دور این احساس خوشایند را یکبار تجربه کرده بودم؛ آره، درست تولد دوازده سالگی ام بود. خوب به خاطر می آورم آن روز کلی کادو گرفتم، چه و چه، که بماند؛ اما از میان آن همه کادو دو تا توپ بود که بسیار زیبا و وسوسه کننده بودند. یکی از آنها کبود بود، تا به حال مثل آن را ندیده بودم؛ جدید بود، با پوسته ی لطیف که به مخمل می مانست؛ انگار که بافت داشته باشد و نقشی پیوسته و زیبا که با چرخشِ ممتد چیز دیگری دیده می شد.
شاید قیاس بی معنی و عجیبی باشد اما امروز که فکر می کنم، آره، نقش آن توپِ کبود وقتی که می چرخید شبیه به دامن زیبای ناتالی پورتمن بود در یکی از بازی های شگفتش. آره، گمان کنم در فیلم آخرین رقص بود و ناتالی مثل همیشه محشر بود با یک رقص شگفت، طوری که وقتی با آن ظرافت و سرعت روی پنجه ی پا می چرخید چین های دامنش بالا می رفتند و موج می ساختند و تصویری خلق می کردند که شبیه نقش همان توپ کبود می شد.
آره، سالهاست که این شوق عجیب در وجود من می جوشد. بعد دوباره نشستم و خواستم روزنامه را ورق بزنم که یکباره هوس کردم صفحه ی ورزشی را بخوانم، با خودم گفتم چرا که نه و صفحات ورزشی را باز کردم؛ پر از عکس ها و مطالب و مقالات مختلف بود و بخصوص در باره ی فوتبال، آره فوتبال، این بازی شگفت که به قول ویل دورانت یک سابقه چندین هزار ساله دارد و امروز هم البته یک تب عجیب و همه گیر در دنیا؛ تبی که به هر حال من هم زمانی به آن مبتلا بودم. آره، زمانی دور، صادقانه باید اعتراف کنم که امروز دیگر نه؛ اما هنوز هم صمیمانه ستاره های درخشان این بازی را ستایش می کنم بخصوص دروازه بان ها را. خوب به خاطر دارم یکی بود که خیلی دوستش داشتم، خدای من چه حافظه ی مزخرفی؛ اسمش چه بود؟ و از خودم می پرسیدم و به مغزم فشار می آوردم که در صفحه ی دیگر از روزنامه آن را دیدم؛ این دیگر یک معجزه بود. عکس زیبایی از دروازه بان محبوبم درست در بالای صفحه و سمت راست آن قرار داشت؛ آره مارک بوسنیچ عزیز با آن چشم های شگفت و تیزبین در حالی که دو توپ را روی یک میز و در پیش رویش داشت.
از ذوق دیدن مارک تلنگری به یکی از توپ ها زدم که یکباره مارک به صدا درآمد که: «هی پسر، تو هنوز از بازیگوشی های کودکانه دست برنداشتی»؟ و من شوق زده مارک را بغل کردم و دست های سُترگ و قوی او را به احترام فشردم. باز دوباره دچار لکنت شده بودم و به سختی و تکرار چند باره و چند باره ی هر حرف گفتم: هی مارک تو اینجایی چقدر از دیدنت خوشحالم، سالهاست که از تو بی خبرم؛ می دانی تو شگفت انگیزی پسر، تو اولین کسی هستی که با دو توپ بازی کردی و من این را از تو یاد گرفتم، در مدرسه ی توپان که خودت ساختی؛ به خاطر می آوری؟
آره، من از روز قبل جلوی مدرسه ایستادم تا اولین نفری باشم که ثبت نام می کنم، بعد پشت سرم یک صف طولانی و پرپیچ درست شده بود تا کجا. وای، عجب شب و روزی را گذراندم؛ از خستگی روی پا بند نمی شدم و از شتاب و تنه های دیگران که می خواستند جای من را بگیرند به ستوه آمده بودم تا بلاخره صبح شد و تو آمدی؛ خودت فرم ثبت نام را برایم پر کردی و یک توپ را به رسم یادبودِ اولین شاگرد مدرسه ی توپان به من هدیه کردی. یادت می آید، مارک من هنوز آن توپ را دارم.
بعد مارک هم خندید بلند و از ته دل و گفت: البته که به خاطر دارم پسر، چطور میتوانم فراموش کنم کسی را که روز گشایش مدرسه نفر اول در یک صف طولانی ایستاده بود، با دست های باز و مصمم، درست مثل یک دروازه بان؛ آره درست مثل خودم، نه پسر، من هم ترا فراموش نکردم؛ اما اینجا چکار می کنی»؟
چه باید می گفتم، نمی دانم، فقط می خندیدم و یک بند تکرار می کردم: مارک، مارک، دوست خوب من؛ راستش داشتم کَریَرمیل می خواندم، باور نمی کنی با چه کسانی ملاقات کردم. دوست داری ترا به آنها معرفی کنم؟ و مارک هم جواب داد: «البته که می خواهم، دوستان تو دوستان من هم هستند؛ هر چه نباشد ما از یک مدرسه و یک تیم هستیم».
بعد من عکس مارک را هم از روزنامه بریدم و روی چند تا آجر صاف و زرق و برق دار درست در کنار کتی چسباندم و بلافاصله هم آنها را به هم معرفی کردم. از شدت خوشحالی و ذوق نمی دانستم چطور باید مارک را معرفی کنم. گمانم این بود که کتی او را نشناسد اگر چه اشتباه می کردم، کیست که دروازه بان آزی ها را نشناسد؛ بعد روبروی دیوار ایستادم، دست هایم را باز کردم و فریاد کشیدم: خانم ها و آقایان، معرفی می کنم؛ مارک بوسنیچ دروازه بان استرالیا! نه، نه، البته این کفایت نمی کند؛ اجازه بدهید اصلاح کنم، او دروازه بان زمین است. بله، خانم ها و آقایان، مارک بوسنیچ دروازه بان بزرگ زمین.
توی اتاقم غوغای شده بود، باور نمی کنید؛ کتی که تا آن لحظه با چهره ای جدی نشسته بود یکباره هورای کشید و جست زد و مارک را بغل کرد، بعد هم تام جلو آمد و خیلی مردانه و دوستانه به مارک خوش آمد گفت. من تعجب کرده بودم، از کتی پرسیدم: تو مارک را می شناسی؟ که کتی پُکی به خنده زد و گفت: «البته که می شناسم، من چند سالی در مدرسه توپان همکار مارک بودم؛ تازه از این ها گذشته ما دوستان بسیار صمیمی هستیم».
به هر حال من که دیگر پاک تکالیف مدرسه را فراموش کرده بودم و با مارک، کتی و تام گرم گفتگو بودم. از هر دری سخن می گفتیم و می خندیدیم و فریاد می کشیدیم و توپی را که مارک با خودش آورده بود دست به دست می کردیم و به دیوار می کوبیدیم.
بعد کتی توپ را گرفت و کناری گذاشت و گفت: «هی پسرا با یک بازی دخترانه چطورید» و بلافاصله سکه ی را که در زنجیر گردنش بود در آورد و روی ناخن ظریف و سوهان کشیده ی شست دستش گذاشت و به هوا پرتاب کرد، سکه در آسمان به سرعت می چرخید و بعد کتی خیلی سریع آن را با دست راست در هوا قاپ زد و پشت دست چپ اش نشاند و رو به تام گفت: «شیر است یا گربه»؟ تام هم با کمی تعلل و مکث و البته با خنده و شعف گفت: «شیر». کتی دست از روی سکه برداشت و خودش غریو کشید و گفت: «وای خدای من، اشتباه حدس زدی تام، گربه است».
بعد رو به من کرد سکه را به هوا انداخت و گرفت و از من پرسید، من هم بدون معطلی گفتم: گربه است. کتی دستش را که از روی سکه برداشت آه از نهادم در آمد، روی دیگر سکه شیر بود؛ و دوباره همگی خندیدیم. دقایق به سرعت و به خنده و شادی می گذشتند، کتی در پایان بازی شیر و گربه سکه اش را به زنجیر انداخت، چشمان قشنگ و روشن اش را بست و زنجیر را گرد سرش و در هوا بارها و بارها چرخاند، بعد در همان حالت که چشمانش بسته بود زنجیر را به گردنش انداخت و با تبسم سکه را بوسید و روی سینه اش نشاند و انگشت از روی آن برداشت و گفت: «این مخمل گربه دوست داشتنی من است، البته شما هم که دوست های خوب من هستید باید بدانید پشت این سکه البته یک شیر غران هم ضرب شده».
بعد بازار بحث های هنری داغ شد و هر یک چیزی می گفتیم. خوب به خاطر دارم تام بسیار سخنور و زیبا از سناریوی سخن می گفت که زمان را توصیف می کرد، و قرار بود خودش در دوازده نقش در آن بازی کند؛ و توضیح می داد: «این سناریو در واقع به صورتی ساده توصیف ساعت است برای کودکان و در عین حال در پیچیدگی های متن و بازی آن بیان فلسفه ی "بستر زمان یا امتداد" است». و ادامه داد «احتمالاً ما با دیدن یک صفحه ی ساعت و سه عقربه ی آن نسبت به زمان ادراکی پیدا می کنیم بدون آنکه شناختی از چرخ دنده ها و قطعات داخلی آن داشته باشیم یا حتی اصلاً به آن فکر کنیم؛ تنها نگاهی می کنیم و مثلاً می گویم ساعت ده و چهارده دقیقه است و احتمالاً طرف مقابل هم ساعتش را چک می کند و می گوید اما مال من ده و ده دقیقه است یکی از ماها عقب افتاده و یا شاید هم دیگری جلو رفته؛ ببینم مارکِ ساعت تو چیست.
اما خوب این یک سناریوی شگفت است که تلاش دارد زمان را توصیف کند که من و نیکول کیدمن در آن بازی می کنیم، البته هنوز در ابتدای راه و کار هستیم؛ اما امیدوارم به زودی شما را به سینما دعوت کنم تا با هم فیلمِ "بستر زمان" را ببینیم».
بعد کتی اضافه کرد: «تام این فوق العاده است، اتفاقاً ما هم بر روی یک کنسرت کار می کنیم که محور آن یک ترانه در باره ی زمان است؛ بله، این یک کار مشترک بین من و گروه پینک فلوید هست». و با هیجان در حالی که دست های کشیده و بلندش را به هر سوی می چرخاند ـ انگار که در استیج بوده باشد و در حال اجرای یک ترانه، اضافه کرد: «آره، چند ماه پیش بود که راجرز و دیوید را دیدم، در یک دیدار دوستانه و معمولی، اما به هر حال سنگین؛ چون این یک رقابت هنری هم بود».
«می دانید، من به راجرز گفتم: «هی راجرز، این خیلی احمقانه است که یک ساعت تصویر کنی با دوازده نشانه بدون آنکه هیچ عقربه ی در آن باشد، این بی زمانی پُر نشانه یک توهُم باطل است؛ شما با اجرای دِ وال the wall گند زدید البته نه به موسیقی، چون به هر حال از نظر شکلی و موسیقیایی دِ وال یک شاهکار بود، چیزی که خود من عاشق آن بودم و البته هنوز هم هستم، اما از نظر محتوا نه؛ درون مایه ی آن تباهی بود، نه آزادی و رهایی؛ آزادی که در آن اختیار دیده نشده باشد مثل ساعتی است که عقربه نداشته باشد. چرخ دنده ها آن پشت کار می کنند اما هیچ باز تولید و ثمری در پیش رو ندارند».
«می دانید من به آنها گفتم اتفاقاً ما باید یک دیوار بسازیم، یک دیوار عظیم و با شکوه که هر آجرش نام و نشان و آوازه ای داشته باشد بی بدیل. اولش راجرز به من خندید، اما دیوید نه؛ اون گفت شاید راست بگویی، من باید در باره ی آن فکر کنم. چند هفته بعد خودش و راجرز به خانه من آمدند با یک ترانه جدید. باور نمی کنید، اسم ترانه این بود "های معلم برگرد" و نمی دانید خودش چه گیتاری می زد، محشر؛ پنجه عمو دیوید طلایی است».
بعد رو به مارک کرد و گفت: «راستی مارک، می شه ما کنسرت را در استادیوم شما برگزار کنیم»؟ و مارک هم خندان جواب داد: «چرا که نه؟ این روزها من دیگر در دروازه فقط خمیازه می کشم». بعد اضافه کرد «می دانید، فوتبال یا در واقع ورزش هم مثل هنر پایانی را نمی توان برایش متصور بود؛ اما به هر حال درست مثل هنر چرخه های تکراری و ملال آور زیاد دارد».
«خیلی اوقات یا اصلاً راحتتون کنم همیشه وقتی که دستکش در دست درونِ دروازه می ایستم و مرتب هم از میانه ی آن، به این تیرک و آن تیرک سرک می کشم؛ با خودم فکر می کنم یعنی چه، اصلاً این توپ چه هست؟ بعد برای خودم فهرست می کنم؛ خیلی چیزها می تواند باشد. از نظر سمبولیک می گویم، والا توپ که به هر حال توپ است؛ ولی مطمئن هستم صدر این فهرست "بذر" است. بله بذر، حالا چه بذری؛ یک گیاه حیاتی مثل گندم یا یک گل یا حتی یک درخت، یا شاید هم بذر یک علف هرز باشد؛ یک تباهی».
«و من درون دروازه خیلی وقت ها احساس می کنم ـ و البته با غرور، که من اجازه نمی دهم بذر هرزی درون دروازه ام کاشته شود؛ اینجا دروازه ی استرالیاست. و می بینید که خب چقدر باید وَرجه وُرجه کنم و جست بزنم، اما مشکل یکی دو تا نیست که، نه فقط مراقب تیم رقیب، که چهار چشمی هم باید مراقب هم تیمی های خودم باشم که به من گل نزنند یعنی در واقع به خودشان؛ که این واقعاً افتضاحه، می دانید، افتضاحه؛ تازه از آن بدتر مشکل داور هم هست، کم نبوده که بی خود و بی جا پرچم کشیده یا سوت زده و بعد تمام جماعت نیمی به شادی و نیمی به شِکوه از رای داور فریاد کشیده اند فاک، فاک، هولی شیت؛ و این شرم آور است بخصوص وقتی که بچه های عزیز شاهد ماجرا هستند انگار هیچ واژه ی دیگری برای بیان احساساتشان پیدا نکرده باشند. ولی خب چه باید کرد، همه یک جور رضایت دادیم که حرف داور دو ندارد حتی اگر غلط باشد، گیرم که بعد اعتراض کنیم؛ چه سود. نتیجه از دست رفته و یک بذر هرزِ وحشتناک درون یک دروازه کاشته شده حالا اصلاً دروازه من نه دروازه دیگری چه فرق می کند».
«مربی هم که بماند، کنار گود نشسته و یک بند فریاد می کشد: لنگش کن، جناح چپ را بپا، آن را بگیر، یک تکل بزن! تازه اگر بی ربط نبافته باشد. برای همین روز به روز این باور در من قویتر می شود که شاید بهتر باشد که توپان را بدیلی برای فوتبال بدانیم هر چه نباشد دو توپ دارد، داور ندارد و مهمتر از همه مربی در کنار تیم در عرصه ی بازی است نه خارج از آن و بهتر از همه اینکه بچه ها هم بازی هستند و البته شاه بیت این بازی زمان است بله، چیزی که تخطی از آن قاعده ی دو تا توپ و تشر را به دنبال دارد. توپ در اخیار تیم و تشر در دهان تماشاچی؛ محشر است و پر از هیجان، یک صد هزار نفر تماشاچی عقربه های سریع و بلند ثانیه را دنبال می کنند. تنها ده ثانیه بیشتر از حرکت قبلی حریف در حرکت تعلل کرده باشی دو تا توپ را خورده ای و همه یک صدا فریاد می کشند " پُچ ژِگ " و بعد نوبت تیم حریف است و هر بار فقط ده ثانیه می توانی به زمان قبلی اضافه کنی ... »
بحث فوتبال کشدار و جدی شده بود و کمی هم صداهایمان بلند شده بودند و من می دیدم و حس می کردم که چقدر کتی مضطرب و پریشان است، نگرانی در چشم هایش موج می زد و لبخند روی لب های قشنگش ماسیده بود. احساس کردم که باید کاری بکنم، به هر حال این سه نفر مهمان من بودند. فکری به ذهنم رسید، موقعی که روزنامه را ورق می زدم یک چهره ی آشنای دیگر هم دیده بودم، آره، " آزاد خدای مرد " اما چرا اول به ذهنم نرسید. عکس قاضی ریچارد چسترمن را هم از روزنامه بریدم و بین تام و کتی درست روی شصت و چهار تا آجر محکم و خوشرنگ که لبه های آنها به زیبایی تراش خورده بودند چسباندم و بلافاصله هم او را به دوستانم معرفی کردم.
دوستان یافتم، یافتم! لطفاً بحث نکنید. دوست خوب من قاضی ریچارد چسترمن اینجاست. اگر چه بازنشسته باشد اما کسی است که می شود به رای او اعتماد کرد، هر چه نباشد او سال ها در جستجوی اختیار از آزادی خود گذشته است».
بعد مارک و کتی و تام بلند شدند و هر کدام صمیمی و گرم از قاضی چسترمن استقبال کردند و به او خوش آمد گفتند. کتی خنده به لب های زیبایش برگشته بود و گونه هایش شکفته بودند و چشم هایش می درخشیدند. دست هایمان در هم فشرده شدند و در پنج ضلع ایستادیم طوری که قاضی ریچارد در هرم آن بود و رو به من داشت و پرسید: «هی پسر درس هات چطورند، هنوز لِولِ دو هستی و زبان می خوانی»؟
و یکباره صدای زنگ ساعت شماته دار که گوشه ی میزم بود بلند شد و چُرت من هم پاره، خدای من صبح شده بود بدون آن که شب را خوابیده باشم یا که حتی تکالیف مدرسه ام را انجام داده باشم. به عجله برخاستم، بریده های روزنامه را از روی دیوار برچیدم و بین روزنامه گذاشتم و روزنامه را هم دوباره داخل کیف مدرسه ام. یک لیوان شیر را سرپایی و با عجله خوردم و از خانه بیرون زدم.
هوا ابری بود و نسیم خنکی می وزید و ابرها را در افق متراکم و آبدار می کرد. به مدرسه که رسیدم دقایقی هم از شروع کلاس گذشته بود، هم کلاسی ها یکی یکی تکلیف درسی شان را به دایان تحویل می دادند نوبت که به من رسید سر افکنده بودم و مِن و مِن کنان عذر خواستم و دایان بریده های روزنامه را تکان می داد و می گفت: «البته که باید عذرخواهی کنی اما این کفایت نمی کند جریمه و تنبیه هم لازم داری بنابراین کیف ات را بردار و داخل حیاط برو، دست ها باز و روی یک پا می ایستی تا پایان زنگ کلاس».
و من در حالی که باز کیفم را جمع و جور می کردم و روی دوشم می انداختم از کلاس خارج شدم و به حیاط آمدم در میانه حیاط روی سکوی شش پله به میله ی پرچم تکیه کردم، دست هایم را مثل یک دروازه بان گشودم، روی یک پا ایستادم و دیگری را چون مرغ طوفان برچیدم و به دیواره های پر پنجره ی مدرسه ی خرد چشم دوختم و با خودم تکرار می کردم: این سزاوار توست پس صبور باش و تحمل کن!
شانه هایم خسته شده بودند، انگار که کوهی روی آن ها بوده باشد. و پایم می لرزید انگار بر ستیغ لغزنده ی قله ای ایستاده باشم. آسمان رعدی زد پر نور و شگفت و غرید بلند و پر پژواک و ابرها باریدند با قطره های دُرشتِ چون الماس. هنوز زمانی نگذشته بود که سر تا پا خیس شده بودم، کمی می لرزیدم و یک انفجار سرد را در مغزم حس می کردم.
بعد عطسه کردم و صدای پُچِ ای بلند و کشدار از دهانم خارج شد و ناگزیرم کرد تا پای بر زمین استوار کنم و دستانم را به دهانم نزدیک. به پنجره های روشن کلاس ها نگاه کردم، انگار همه ی دانش آموزان مثل سوپر استارها می درخشیدند و از پس شیشه های روشن برای من دست تکان می دادند و می خندیدند و دایان در میانه ی دو درگاه گشوده ی ساختمان ایستاده بود با یک لبخند مهربان، انگار می گفت: «عافیت باشه، چاییدی»! و من اشاره او را می فهمیدم که دعوت می کرد تا به کلاس برگردم.
اسپِ جان
بیست و ششم آبان نود و دو
دکتر نقابی عصای نقره کار خود را از وسط و بطور افقی در دست چپ داشت و میانه ی سالن در جمع دوستان و مهمانان خود ایستاده بود و با حرارت و به شکل تصویری سعی در القاء مفهوم کلامِ خود داشت.
_ از همین زاویه در نظر بگیرید تا انتهای سالن، حدوداً هیژده متر، همینطور نیم دایره، یک ستون این طرف یکی آن طرف، باقی اش آ، آ، تا سقف، بلند، با آجر ساخت، سقفش را هم شیروانی کرد؛ شش تا پله می خورد که به زیر فضای مُسَقف می رسیدی، همین که قدم می گذاشتی تمام، از اصحاب صُفه بودی. صدای همه در آمد که: ای بابا، این دیگر چه رسمی است؛ که چه؟! مردم سوءظن کردند و هر کس چیزی می گفت و شایعه ای می ساخت و به بهانه دیدن صُفه به بقالی سر هشتی می رفت تا یک سیر پنیر بخرد با چند تا گردو و احتمالاً کاسه ای هم دوغ وحدت و ضمناً سیر ایوان را تجسس کند و به چشم خود ببیند بع! این همه آدم با آرخالق های نیم تنه که بلندی آستین هاشان تا زمین می رسد اینجا تجمع کرده اند و خودشان را اصحاب صُفه می خوانند.
_ یعنی واقعاً این قدر آستین هاشان بلند بود؟
یکی از مهمان ها بود که می پرسید، در حالی که در یک مبل راحتی لم داده بود و بشقابی پر از میوه در دست داشت و دانه دانه انگورهای درشت شاهی را نوش جان کرده و گاه و بی گاه هم با پرسشی علاقه مندی خود را به نَقل محفل اعلام می کرد.
_ بله، این که آستین هاشان این قدر بلند بود که هیچ، حتی خیلی بلندتر؛ بعضی هاشان سرآستین شان را هم از پشت بسته بودند چنان که روی زمین کشیده می شد، یعنی چیزی شبیه همین لباس کردیِ زنانه خودمان؛ اما این نقل آستین ارخالق است آن هم برای مردان که در آن زمان چیزی بود. یک سانت کوتاهی و بلندی آن هزار معنا داشت. این که، که هستی، از کدام طبقه ای و هزار چیز دیگر.
اردلان که صُفه را ساخت خودش بنا بود و اصالتاً اهل ابرقو، پدرش را هم می گفتند که بهترین مُقَنی منطقه بوده، بیشتر از صد تا قنات و مظهر ساخته بوده هر یکی بهتر از دیگری، اردلان هم همیشه وردستش بوده تا اینکه برای ترمیم قنات زرگنده که بنچاقش را ملکم خان به نام آقا روح اله زده بود از ابرقو پا می شوند و می آیند تهران، کار که تمام می شود پدر برمی گردد اما اردلان نه، تهران می ماند، همین قطعه زمین را می گیرد و با کمک چهار نفر دیگر می سازد. البته بماند که ایوان عجیبی است؛ به گوش میرداماد می رسانند، خودش پاشد و آمد تا از نزدیک ببیند، چهل نفر خدم و حشم هم پشت سرش، هشتی بند می آید؛ میرزا اکبر صارمی بقال گذر خوش خدمتی می کند و چُتی (چهار پایه) برای میرداماد درب بقالی خودش روبروی صفه می گذارد، یک دستمال هم از پرِشالش باز می کند، اول سطح چُتی را می تکاند بعد هم دستار سرش را برداشته و روی آن می گذارد. میرداماد هم روی آن می نشیند، بی آنکه نگاهی به میرزا اکبر بیندازد؛ بعد دو نقر امنیه را امر می کند که اردلان را خبر کنند. اردلان می آید با ارخالق نیم تنه و آستین های که تا زمین می رسیده، نزدیک که می شود جلوی میر داماد دست به سینه احترام می کند. میرداماد هم بِر و بِر اردلان را خوب انداز ورانداز می کند و می پرسد: این چه بساطی است، کلاه ات کو؟ و تازه همه متوجه شدند بع اردلان کلاه ندارد. مثل باد در کوچه باغ های قلهک و زرگنده تا دروازه دولت و از آنجا تا ری و بغداد پیچید که خبر ندارید، اصحاب صُفه کلاه ندارند. اما اردلان همینطور مودب و متواضع گفت: حضرت آقا کلاه داریم، در ایوان است.
یکی از مهمان ها کلامِ دکتر نقابی را قطع کرده و گفت: جناب دکتر نقابی بی شک این حکایات تاریخی در نوع خود شیرین اند و شنیدنی اما فی الواقع امروز چیز دیگری است ما امروز خدمت شما رسیده ایم تا مشورت کنیم تکلیف چیست، چه باید بکنیم؟ فرصت کم است. خبر که دارید، باید این میل های تاریخیِ گلوبندک را بی آنکه آسیب ببینند جابجا کرده و به موزه منتقل کنیم، ما به یک راهبرد نیاز داریم اما شما نقلِ تاریخ می فرمایید.
و یکی دیگر برخاست و پاسخ داد: دوست عزیز اجازه بفرمایید، صبور باشید. من واقفم و ایمان دارم که جناب نقابی در جوف این حکایت حکمتی را دیده اند که شاید دست مایه ای برای همان باشد که شما می خواهید، «راهبرد» و لاغیر حاشا، ایشان که با این عصای نفره کار نقالی نمی کنند. بعد هم برخاست و در حالی که طول سالن را گز میکرد نقابی را خطاب قرار داده و گفت: جناب دکتر آیا این اردلان همان نبود که به دستور میرداماد گوشش را به درخت چنار هشتی میخ کردند؟
_ دقیقاً، احسنت، شما هم این حکایت را خوانده اید؟ بله، بعد از کلی سوال و جواب همان شد که در آن ایام مرسوم بود، امنیه ها اردلان را کنار درخت چنار آوردند، یکی صورتش را به تنه ی درخت چسباند و دیگری یک میخِ به چه بزرگی و نقش و نگاری را اول خوب نمایش داد تا همه بینند و بعد هم گوش بنده ی خدا را به درخت میخ کردند. نوشته اند که اردلان تا سه روز درخت را به بغل داشته و با سر آستین ارخالقش محکم خودش را به درخت بسته بوده تا گوشش به یک باره کنده نشود، تا اینکه بعد از سه روز اصحاب اش میخ را که نتوانستند بیرون بکشند اما گوش اردلان را با تیغ شیار داده و او را رها کرده با خودشان به پشت ایوان بردند؛ اما به هر حال این پایان ماجرا نبود، اردلان رفت و دیگر هم دیده نشد، اما صُفه ماند و گروهی که آستین های ارخالق شان همچنان بلند بود اما ترفند زده و دور مچ می پیچیدند، اسم شان را هم از اصحاب صُفه به ایوانیان تغییر دادند؛ ایام خاصی می آمدند آستین هاشان را دور مچ می پیچیدند در حالی که زیر آن یک چکشِ میخ کش را پنهان کرده بودند و آرام و بی صدا روی ایوان می ایستادند و به درختِ چنارِ هشتی چشم می دوختند و میخی را که در گوشت و جان درخت فرو رفته بود _ و از قضا مقدس هم شمرد می شد، را زیارت می کردند. نقل است در تقدس این میخ که مهد عُلیا بتول خانم با چهل تا خاله خامباجی و صد البته خجسته خانم به همراه خواجه باشی های خوش صدای خودش هر چهارشنبه آمده و دور آن میخ به نذر و نیاز نیت کرده نخ گره می زده و مراد می طلبیدند.
اما راهبرد، فرمودید مشکل چه هست؟ میل های تاریخیِ گلوبندک؟ بله! هیلتی آقا، هیلتی راه گشاست با ابزار و کیفیتی بی نظیر؛ خودمان در کارگاه میزدره انواعی از آن را داریم، تند و تیز و بی صدا، معرکه هستند؛ باور بفرمایید! خط می نویسم ببرید با تکنسین مربوطه تحول بگیرد، مشکلی نیست، بله آقا مشکلی نیست. بعد هم با تردستی عصایش را چرخی داد و زیر بغل گذاشت، خوشه ایی انگور برداشت، حبه ای از آن را کند و خورد و با مهربانی و مهمان نوازی به دیگران هم تعارف می کرد: بفرمایید، میل کنید، سمی نیست؛ محصول باغ خودمان در کاشمر است. بفرمایید، بفرمایید!
اسپِ جان
تیر هشتاد و نه
حکایتی بود وقتی با سردار خردمند بازی می کردیم، یک مارمولک مُزور تمام عیار؛ تا دید چشم به تلویزیون دارم تاس ریخت و جفت شش آورد و یکی از مهره های مرا بیرون گذاشت و شروع کرد به کُرکُری خواندن؛ به عبارت دیگر دو تا گشاد داد خودش خبر نداشت و من هم دیدم حالا وقتشه، حساب کردم دو تا مهره گشادِ سردار تو خانه ی خودش، با یه دونه مهره اش تو زمین من چه می خواست؟
با عدد یک مهره ام را می تونستم داخل بیارم و یک مهره ی او را بزنم و خارج کنم و با سه، شش درش را ببندم و بعد کارشِ تمام بود؛ مارس رو شاخش بود. برای همین تاس های عاج را تو دست هام ورز دادم و دست به دست کردم و به آن ها دمیدم و کف تخته نرد خوش نقش و نگارِ چوب گردوی کار کردستان ریختم و گفتم: یا یک و سه ی پرفکت، ادرکنی!
دو تا تاس ها هم مثل فرفره گرد هم می چرخیدند و وسطِ تخته نرد با چند تا پیچ و تاب قشنگ سطح به سطح شدند و تریکی صدا دادند و روی یک و سه نشستند. از ذوق دست هام را به هم زدم و گفتم: یک و سه بی نظیر؛ تحویل بگیر سردار، دهنت سرویس شد! و غش غش می خندیدم در حالی که او دمغ ماتش برده بود.
با یک، مهره ام را وارد بازی کردم و مهره ی اولش را گرفتم و از تخته نرد خارج کردم و با سه، شش درش را بستم تا راه در رو نداشته باشد. در حالی که مهره ام را با ضرب شست سر جایش می نشاندم و از ترق صدای مهره بر کفِ تخته نرد حال می کردم. نگاه کردم، آه از نهاد سردار درآمده بود. ادامه دادم: غافلی سردار یک و سه رکن تخته است، بخصوص اگر یک و سه یِ ناز و به موقعی باشه؛ بعد از آن هم جفت چهار؛ زنهار، دست بعدی را دریاب سردار!
رنگ از رویش پریده بود و کُرکُری هایش ته کشیده بودند و با ناله و جِر زنی گفت: تاس اگر نیک نشیند همه کس نراد است. من هم بلافاصله گفتم: بر منکرش لعنت، بشمار! من که گفتم شطرنج بازی کنیم خودت گفتی تخته را بیار.
بعد بلند شد، پیژامه ی راه راه ی را که خودم بهش داده بودم تا زیر سینه های خپلش بالا کشید و حیران یک دور خودش چرخید و مثل یه خرس با پنجه هایش و دو دستی سر و ریش اش را خاراند و ادامه داد: آقا جان من تا مستراح برم؟ من هم خندیدم و گفتم: سردار آفتابه کردی؟! اختیار دارید، شما مهمان ما هستید اگر چه ناخوانده؛ بی خیال، مستراح چیه حاج آقا، خلاء کدومه سردار؛ یک توالت داریم بیست! آن هم با سرویس های بهداشتی چینی کرد؛ راحت باش بفرما _ و با دست راست اشاره کردم: راهروی اول دست چپ درب چهارم.
او هم در حالی که سر و ریش و کون و شکم و تبله اش را می خاراند سلانه سلانه داخل راهرو شد و از چشم پنهان. من هم که خاطر جمع بودم با مزاجی که سردار دارد حالا حالا ها آن داخل می ماند با خیال راحت تاس ها را برداشتم و بوسیدم، درست سطح اعداد یک و سه و پاهایم را دراز کردم، دو تا نازبالش را زیر دست هایم گذاشتم، لم دادم و آسوده و با اشتیاق و علاقه برنامه ی محبوب تلویزیونی ام را نگاه کردم، عشقم بود، یک تله تاتر تاپ و توپ به اسم بشمار چهار؛ جای شما خالی!
اسپِ جان
۲۳ دیماه ۱۳۹۲
روحش شاد، آقا بَگی مردی بود یکتا، خوش سخن و مهربان و سخاوتمند و صد البته اهل دل و بسیار هم مردمدار. سالهای درازی درجه دار و افسر ارتش بود و از این بابت هم به خودش می بالید و می گفت: «مَه سرباز بودم بِرّاگم». و براستی هم مثل یک سرباز زندگی می کرد و حتی در آن ایام پیری و بازنشستگی هم که بخاطر مخارج زندگی دکه ای کوچک را در خیابان مدرس دایر کرده بود باز با همان دیسپلین نظامی و شق و رق و منضبط رفتار می کرد و همچنان سربلند و مغرور بود که می توانست دست بجیب باشد و نه فقط خانواده ی خود که دوستان و آشنایانش را هم بسهم خود یار باشد.
گاهی غروب که می شد بیرون دکه اش می نشست و به پیکی عرق میزبان دوستان می شد و گشاده رو و خندان و مهربان بزمی درویشی را برای دوستان قدیمی و یا که جدید خود خاطره می کرد.
یک روز، یک روز خوب و بیاد ماندنی هم من میهمانش بودم. بدور از چشم اغیار و پنهانی دو پیک عرق دو آتشه را با نوشابه سیاه مخلوط کرده و با مختصری آجیل روی میز کوچک بیرون دکه گذاشت و گفت: «بفرما بِرّاگم، قابل شما نیست، تحفه ی است از خرابات مغان».
در حالیکه چشم به انبوه عابران غمگین و خاموش خیابان داشتم جرعه ای از عرق را سر کشیدم و پرسیدم: آقا بَگی اون حکایت رضا شاه رو برام تعریف می کنی. آقا بگی با شنیدن نام رضا شاه صورتش به خنده ی شکفته و روشن شد، با دست موهای نرم و سفید چون برفش را نوازش کرد و شانه کشید و پُر لهجه و خاصِ خودش گفت: «کدامِشِ بَرَات بگم بِراگم؟» لهجه ی شیرین و تُن صدای طناز کرمانشاهیش را دوست داشتم از آن به وجد آمدم و گفتم: هر کدام که خودت دوست داری آقا بَگی.
آه سرد بلندی کشید و با دَمَ بلند آهش به شکوه نالید که: «آه ه ه رضا شاه روحت شاد ... الحق که مردی بود یگانه، چه بگم براگم ...» بعد خندید و جرعه ای از پیک عرقش را سر کشید و گفت: «اما شنیده ام که یک روز تو مجلس با تُکِ چکمه ی سربازیش چنان تو کون مدرس میزنه که خبرش رو دارم هنوزم که هنوزِ بیچاره تو قبر کونش درد می کنه ... می بینی که» بعد بسیار کوتاه خندید و دوباره آهی کشید و ادامه داد: «چه بگم براگم ... همچی از دست شده و وضع همینه که می بینی ... اسفبار ... مردم هم بسختی گرفتار ... سیاستمان هم که شده عین دیانتمان ... پُر از رُوی و ریا و چِرت و نکبت و پُر ادبار» و با چشم به ازدحامِ غمزده ی مردمِ سیاه پوش در گذار اشاره می کرد ... تا اینکه دوباره چشمانش برقی زدند، شانه صاف کرد و نفسی عمیق کشید و سینه اش را باد داد و گفت: «اما بِرّاگم، مَه مرده شما زنده! باشه روزی که همین رضا شاه از گور در بیاد و این بی پدرهای قرمساق رو به گور بکنه». بعد گیلاسش را به ضربه ای پر صدا به گیلاس من زد و گفت: «چنین باد! نوش ... » و عرقش را همچون جام شوکران لاجرعه سر کشید.
اسپِ جان
ششم اردیبهشت نود و هفت
با وسواس و دقت تمام ترکه های نازک انار را جدا و انتخاب کردم. کنار چشمه آمدم، انگار توی باغ نبودم و ناهمواری راه را نمی فهمیدم، توی هوا راه می رفتم و زیر لب ترانه ی را که دوست داشتم زمزمه می کردم ... روی زمین نشستم و شروع به بافتن کردم، یکی زیر یکی رو؛ ترکه ها به تندی تاب می خوردند و گاهی صدای صفیری از آنها در می آمد.
خیلی طول نکشید سبد آماده شد، سبدِ گرد و قشنگی که بوی تازگی می داد و رنگ خون داشت، خونِ تیره؛ برخاستم، سراغ تاک رفتم و به مقدار کافی و لازم برگ های جوان، با طراوت و قشنگ انگور را چیدم، روی سبد پهنشان کردم و در عین حال نوازششان می کردم و با آنها سخن می گفتم: برگ های شسته تاک، چه در رگهایتان می جوشد، می ناب نیست؟ که بنوشم، تا سرمست شوم؛ برگ های شسته تاک ...
به کلبه برگشتم، او هنوز هم خواب بود و من بی صدا کاسه ی لعابی را برداشتم، به چشمه برگشتم، چند بار کاسه را از آب چشمه پر و خالی کردم و از صدای ریزش آب از کاسه به چشمه لذت می بردم و گاهی تصویر چهره ی پر موج خودم را در آن نگاه می کردم؛ شوقی غریب با اندوه در لبریز آب کاسه موج می زد، گاهی به نور گاهی به سایه؛ برایم یک بازی بود، لذت بخش و سرگرم کننده اما باید به کلبه بر می گشتم، آخر او می خواست ... وای خدای من تصورش هم برایم سخت بود اما من ناخواسته آماده می شدم و تدارک لازم را می دیدم.
به کلبه برگشتم، سبد را کنار سکوی در گذاشتم؛ داخل شدم، او برخاسته بود و مهیا می شد، سلام کردم : "سلام"! صدایم می لرزید و این را به خوبی احساس می کردم و نمی دانم که او هم فهمید یا که نه؛ جرات نداشتم نگاهش کنم به خودم مشغول شدم و دور و بر اجاق به دنبال بشقاب سنگی گشتم، زیر تلی از خرت و پرت بود؛ درش آوردم و با دستمالِ دستم حسابی تمیزش کردم، آنقدر که برق افتاد.
بیرون آمدم، بشقاب را روی برگ های شادابِ مو گذاشتم و کاسه ی آبِ چشمه را هم در کنارش، کمی درنگ کردم، نمی دانم چرا؛ و آه بلندی کشیدم، دستمال تمیزی را از پر شالم در آوردم، دستمالی که منقش بود به طرح گل و بلبل، در زمینه ای اُخرایی رنگ. دستمال را روی بشقاب انداختم و کاسه ی آب را کمی جابجا کردم ، چیزی کم بود؛ چه بود؟ فهمیدم؛ از بوته ی یاسی که از کنج دیوار کلبه بالا کشیده بود مقداری گل چیدم، دستشان که زدم عطرشان به هوا برخاست؛ روی سبد پخش شان کردم دور کاسه ی لعابی آبِ چشمه و بشقاب سنگی که دستمالِ طرح گل و بلبل را رویش انداخته بودم، همه چیز آماده بود، او از کلبه بیرون آمد، می خواستم چشم به چشم نشویم اما نشد؛ نگاهمان که به هم افتاد او خندید و من قطره ای اشگ از گوشه ی چشمانم پایین لغزید.
خودم را آماده کردم، نفسی عمیق کشیدم که پر بود از جنبش باد، از عطر یاس کبود، بوی ترکه های شکسته ی انار و طراوت سرد آب، و به یکباره شد آنچه را که اراده کرده بودم از عشق؛ نفسم را تمام و کمال در بشقاب سنگی و روی دستمالِ طرح گل و بلبل گذاشتم و مبهوت چشم به او دوختم که نزدیک می شد. آنسوی سبد ایستاد با طمئنینه و به آرامی نفس را برداشت و خورد، کاسه ی آب را سر کشید و با دستمال اُخرایی رنگ لب و دهانش را پاک کرد و بعد رفت، بی هیچ سخنی؛ به همین سادگی. و من ماندم بی نفس با سبدی بافته از ترکه های نازک انار در دست که روی آن کاسه ی خالی لعابی بود و یک دستمال لوث و چروک و بشقابی سنگی که مانده ی نخورده ی نفسم روی آن وُل می خورد و جان می داد.
اسپِ جان
هفتم اردیبهشت هشتاد و نه
تصویر آتش زدن پرچم آمریکا در صحن مجلس شورای اسلامی را که دیدم ناخودآگاه یاد اولین باری افتادم که شنیدم منفعت و سودی که در آتش افروزی و تخریب و ویرانی هست در ساخت و ساز و آبادانی نیست. آن زمان نوجوانی بودم بسیار جوینده و هوش و گوشم هم حسابی تیز بود تا پند و حکمت هر بزرگسال موفقی را بشنوم. یکی از همین بزرگسالان موفق حاجی فلان شده بود، تاجری سرشناس که کارش را با دکان شیشه بری میراث پدریش شروع کرده بود و آن زمان برو و بیایی داشت که بیا و ببین، دهه ی محرم مجلس داشت و ظهر عاشورا سفره پهن می کرد چنان دراز که یکسرش تا پشت چاله ی کشتارگاه گاو خونی می رسید.
یکی از همان روزهای کذایی محرم بود، آنوقتها حاجی فلان شده هنوز نماینده ی مجلس نشده بود و با سر و رويی گِل اندود برای جمعی از دوستانش حکایت می کرد و از چند و چون کسب و کارش که چه بوده و به لطف مُحرم چه شده داد سخن می داد و من هم که قدری دورترک نشسته بودم می شنیدم. او تعریف می کرد که اوایل کارشان پدرش چطور او را که اتفاقا خیلی هم شرور بوده مامور می کرده تا در کوچه های چهار محله بالاتر از خودشان با سنگ شیشه ی خانه های مردم را بشکند و فرار کند و برادرش را هم مامور می کرده تا با جوالی بسته بر پشت و پر از شیشه، ساعتی بعد از او از همان حوالی گذر کند و داد بزند که: «آهای شیشه بُریه»!
حالا اینکه چقدر زمان برده و او چقدر شیشه شکسته بوده تا دستش بیاید که شیشه ی خانه ی کدام بنده خدا را بشکند که دستش به دهنش برسد تا سریع سفارش تعویض شیشه را به برادرش بدهد که از پس او می آمده خدا عالم است. به هر حال این شده بوده روش کسب و کارشان؛ اما نکته جالبش این بود که او می گفت بابت هر شیشه شکسته از پدرش دو ریال دستمزد می گرفته و برادرش برای فروش و تعویض همان شیشه یک ریال می گرفته است.
و من آن زمان برایم واقعا عجیب بود و با خودم می گفتم: آخر مگر می شود؟!
تا چند سالی پس از آن رمان بر باد رفته اثر مارگارت میچل با ترجمه زیبای حسن شهباز را خواندم و به آن حکایت رِت باتلر کاراکتر رذل، تاجر ماب و سیاست پیشه ی داستان برخوردم که در خلال جنگهای داخلی امریکا تجارت می کرده و اعتقادش هم این بوده که پول و منفعتی که در ویرانی هست در ساخت و ساز و آبادانی نیست و نویسنده هم بخوبی در خلال پیچ و تابهای دراماتیک داستان شواهد عملی بودن و کارآمدی این روش و اعتقاد را هم به تفصیل و با ذکر جزئیات شرح داده و من هم درست آنجا بود که با خواندن یک اثر ادبی دستم آمد و برایم مسجل شد که این یک روش بسیار قدیمی و کلاسیک در فن تجارت است و البته هم واقعیتی جا افتاده در کسب و کار؛ واقعیتی چنان پلشت و چندش آور که فهم آن از یکسو مرا برای همیشه از کسب و کار و تجارت بیزار و بَری کرد و از سوی دیگر علاقمند به دانستن و تحقیق در انگیزش و رغبت برخی از آدمها که چطور می توانند از تخریب و ویرانی خانه ی دیگران مال اندوزی کنند.
اما چه شد که یاد این حکایت ها و حاجی فلان شده افتادم بدرستی نمی دانم، شاید به این خاطر که یکی از آن مردان جوان نماینده ای که در عکس مشتش را گره کرده خیلی شبیه حاجی فلان شده است و اصلا مرا یاد عکسی از او انداخت که زمانی با همین ژستِ مشت در هوا و دهانی باز مانده و گشادِ در حدِ چیز اکبر، در صحن مجلسِ شورای اسلامی و پس از لغو تمامی قوانین مدون نظام و شوراهای صنفی سابق انداخته بود، عکسی که با تفصیلی پر آب و تاب و تیتری جنجالی در روزنامه های آن زمان چاپ شده بود که: «این است آئین کسب و کار و تجارتِ اسلامی ما»!
اصلا خوب که فکر می کنم اینها همشان شبیه حاجی فلان شده اند، کسانی که بخوبی یاد گرفته و آموخته اند چطور قانون جنگل را حاکم کنند یا که چطور آب زلال آدمیت را گل آلود کرده و سَره و ناسَره را در هم بریزند و خوب قاتی پاتی کنند و خلاصه و در یک کلام با ایجاد زمینه و مشارکت در تخریب و ویرانی و جنگ افروزی پست و مقام بگیرند و مال اندوزی کنند و به ریش مردم هم بخندند که «اکثر اهل الجنه البُله[i]» یعنی که اکثر اهل بهشت ابلهان اند.
اما انگار که چهل سال جنگ افروزی و بر کوس جنگ کوفتن حاجی فلان شده ها خودشان را هم دچار گه گیجه کرده، چنان که پس از گذشت سی و اندی سال تابلوی قدیمی راه قدس از کربلا می گذرد را برداشته و بیل برد دیجیتال و روز شمار نابودی و هدم اسرائیل را جایش نصب کرده اند، آنهم برای بیست و اندی سال دیگر؛ و من تنها با دیدن این تصاویر از ذهنم می گذرد که مگر ما چقدر می توانیم ابله و احمق باشیم. و از خودم مکرر می پرسم آخر مگر می شود؟!
اگر چه هنوز همچنان جوینده ام و هوش و گوشم تیز است و در انتظار شنیدن صدای هستم که به درستی و راستی حکمت و چرایی این همه حماقت را بگویید تا که شاید من و شما و ما بدانیم که در این وادی ویران چه کسی تاجر شیشه است و چه کسی شیشه بُر و چه کسی شرورِ سنگ اندازِ شیشه شکن؛ البته بخت برگشته های شیشه شکسته ی خانه خراب را که همه ما بخوبی می شناسیم؛ آنها خود ما هستیم، مردم همیشه در صحنه!
اسپِ جان
بیست و دوم اردیبهشت نود و هفت
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
[i] «دَخَلتُ الجنهَ فاذا اکثر اهلِها البُله» داخل بهشت شدم و اکثر اهل بهشت ابلهان بودند. این حدیثی است از پیامبر اسلام
محله ی ناریا محله ی بود نوساز مثل صدها یا که شاید هم هزاران محله ی نو بنیادی که در دهه های چهل و پنجاه ساخته شده بودند و به نوعی نماد توسعه ی شهری مدرن ایران تلقی می شدند. محله های که در حقیقت تنها کپی های ناخوانا و گرته برداری های ناشیانه ای بودند از شهرهای توسعه یافته غربی که توسط شاگردان دست اول و دومِ لویی کان طراح و برنامه ریز شهری و معمار برجسته ی امریکایی طراحی و ساخته شده بودند و البته و غالبا هم با بافت شهری پیرامونی خود همخوانی و همبستگی نداشتند و یا که حتی بسیاریشان فاقد یکی یا چند تا از پارمترهای ضروری طراحی شهری کارآمد بودند.
مثلا یکیشان مدرسه نداشت و یکی دیگر درمانگاه، یکیشان زمین بازی نداشت و یکی دیگر پاسگاه یا که حتی بدتر از اینها بعضی هاشان اصلا برق یا که آب هم نداشتند. اما جای خوشبختی داشت که محله ی ناریا نه فقط آب و برق و درمانگاه و مدرسه که یک زمین بزرگ بازی هم داشت، اگر چه خاکی بود اما به هر حال غنیمتی شمرده می شد؛ و بچه های محله به آن می بالیدند و عاشقش بودند و گاها هم پیش بچه های محله های دیگر پُزش را می دادند که: "زمین بازی محله ی ناریا حرف نداره".
زمین بازی سراسر خاکی بود و از دو طرف در احاطه و معرض دید دو مجموعه ی مسکونی چهارطبقه قرار داشت و از یک طرف هم در معرض دید پنجره های پر تعداد یک مدرسه ی پسرانه ی چهار طبقه بود و در سوی دیگر آن واحدهای مسکونی ویلایی یک طبقه ی وجود داشتند که به عرض یک خیابان دوازده متری از زمین بازی جدا می شدند خیابانی خاکی که در حقیقت دسترسی اصلی مجموعه های مسکونی بود.
بهر حال این غنیمتِ خجسته اما پر خاک و خُل از بانگ خروس تا بوغ سگ میزبان بچه های محله بود، بچه های که فارغ از همه ی دنیا و احوالات آن در این زمین مشغول هزار و یک نوع بازی جور واجور می شدند و در طول بازی هایشان هم همیشه بلند بلند غریو می کشیدند و می خندیدند و دوستی را تجربه می کردند یا که حتی شیطنت می کردند و در خلال بازی هایشان جر می زدند و گاه و بی گاه هم گلاویز هم می شدند و رقابت و همچشمی را تجلی می بخشیدند و خودمان و خودشان را برای همدیگر معنا می کردند.
و جالب این بود که همیشه هم گروهی ناظر و تماشاچی داشتند، تماشاگرانی مشتاق و دائمی از ساکنان مجموعه های مسکونی دو سوی زمین بازی؛ زنانی زیبا روی که کمند گیسوانشان را در انتظار شوهرانشان شانه می کشیدند و می بافتند، یا مردانی که خسته از کار روزانه به خانه باز گشته و با یک لیوان شربت خُنک در دست یا که یک استکانِ چای داغ در بالکنی هایِ آپارتمان هایشان می نشستند و در ضمن اختلاط با زنهاشان، گاهاً بچه ها را هم به غریوی بلند تشویق می کردند و برایشان هورا می کشیدند؛ یا که حتی بچه های بازیگوش و درس نخوانِ نشسته در پشت پنجره های مدرسه، که در سکوت و حسرت بازی آنها را تماشا می کردند و انتظار می کشیدند تا زنگ پایانی مدرسه را بشنوند و خودشان هم به جمع بازی آنها بپیوندند.
خلاصه اینکه محله ناریا با آن زمین خاکی بزرگش محله ی عجیبی بود و اگر چه چیزهای هم کم داشت، چیزهای مثل کتابخانه و یا که سالن نمایش و خیلی چیزهای دیگرِ مثل اینها، اما بهر حال محله ی بود برای خودش، محله ی پر از هیاهو و سرزندگی و بچه هایی تُخس و بازیگوش که هر یک رویایی شیرین از فردایی روشن را در مُخیله ی خود می پروریدند تا اینکه همه چیز به هم ریخت و انقلاب شد و ورق برگشت و روزگار روزگار "کباب قناری شد بر آتش سوسن و یاس[1]".
به یکباره همه چیز پر از تنش و رنج و درد و نابسامانی شد و اتفاق های بسیار بد هم که دم بدم از زمین و آسمان پیش می آمدند و آوار می شدند چنان که همه ی مردم گیج و منگ و مستاصل شدند. و همگام و همزمان با این رویدادهای عجیب و غیره منتظره، زمین بازی محله ی ناریا هم از بچه های سرخوش و بازیگوش خالی شد.
جوانان بسیاری از مرد وزن و به بهانه های موهوم سیاسی یا که غیر آن به زندانها افتادند و یا که به جوخه های اعدام سپرده شدند. و در این هیر و واگیر نفرت انگیز دشمنی های خانگی، جنگ هم شروع شد و مردان بسیاری در کاروانهای پر هیاهو و بی کاروان سالار عازم جبهه های جنگ شدند و دسته دسته جنازه های خونین و بعضاً مثله شده شان هم در مناسبت های خاص زمانی باز گشتند و با قیل و قالِ اللهم العجل و انا له الله بگور سرد و سیاه سپرده شدند.
و بعد یکجوری که انگار قحط مردی آمده باشد خیابانها و محله ها و کوچه ها از حضور مردانِ مرد خالی و سُوت و کور شدند و مَسندها و منبرها هم پر شدند از نامردمانِ نامرد که همشان منجی و نام آور مرگ و تباهی و جهل بودند و در این وانفسای جهنمی زنهای محله ی ناریا تنهایی پر اضطراب و رنجشان را با در کنار هم نشستنِ درب خانه هایشان پر می کردند و در سکوت و بُهت چشم می دوختند به زمین بازی و بچه های که افسرده و غمگین بجای بازی و غریو و شادی تنها در سکوت دور هم بیتوته می کردند و یا که بی حوصله و مغموم و منزوی با نیش کفش پاهایشان زمین را شخم می زدند و خط می کشیدند، خطهای که چون طرح و رسم معماران محله هاشان چیزهای اساسی را کم داشت، چیزهای که به آنها شکل و مفهومی معنا دار و پویا و هدفمند را ببخشد.
قحط کالا و ارزاق هم شده بود و ایستادن در صف های طولانی برای هر چیزی یک امر طبیعی شمرده می شد و خرید ارزان و بدون صف و انتظار طولانی، بیشتر به یک رویا می مانست، اگر چه گاهاً اتفاق می افتاد و نه البته همچون یک رویای شیرین، بلکه بیشتر به مانند یک کابوس دهشتناک و زجر آور.
یک روز گرم و دمدار این کابوس خرید ارزان در هیبت یک وانت نیسان پُر از مرغ زنده به محله ناریا آمد و در میانه ی زمین بازی محوطه ی مسکونی توقف کرد و با اولین فریاد فروشنده ی دوره گرد از درون بلندگوی دستی اش خیلِ انبوهی از زنهای محله با چادرهای سیاه کشیده بر سر و گزیده به دندان گِرد وانت جمع شده و بنای خرید مرغ را گذاشتند.
راننده ی وانت بسرعت آنها را بصف کرده و فروشنده هم که در واقع فرمانده ی کمیته ی محله بود و صد البته هم عضو بسیج صنف مرغ فروشها، ترازوی قراضه اش را روی درب پشت وانت برقرار کرد و با تحکمی از جنس فرماندهان کمیته ی انقلاب اسلامی فریاد کشید که: "خواهرا آرام باشید و حجابتان را هم رعایت کنید. مرغ زیاده و به همتون می رسه"! و بلافاصله هم شروع به فروش کرد.
او مرغی را از قفسش بیرون می کشید و روی ترازو می گذاشت و با جابجا کردن پاره سنگهای کوچک و بزرگ آن را مثلا وزن می کرد و پول آن را از مشتری چادر بسر می گرفت و در کیسه چرمی بسته بر کمرش می ریخت و بعد هم مرغ بیچاره را از کاکلش با یک دست در هوا بلند می کرد و با دست دیگر بسرعت برق، تیغِ تیزِ چاقوی کوچکش را بر گلوی مرغ نگون بخت می کشید و بعد هم سریع پرتش می کرد آنسوترک و مشتری را هم نهیب می زد که: خواهرم برو مرغت را بردار ... نفر بعدی!
و مرغ گلو بریده ی نگون بخت، در محوطه ی خاکی زمین بازی بال بال می زد و می پرید و جان می کند و در خون خودش می غلطید و خریدار مرغ هم با وحشت و اضطراب او را دنبال می کرد و مستاصل و در مانده و حیران که چگونه می تواند این مرغ را بگیرد و در این احوال، خودش هم چون مرغی گلو بریده می پرید و جست می زد و قدم به قدم، پا جای ردِ خونِ مرغ می گذاشت و دنبالش می کرد.
شاید به ازای هر دقیقه یا که حتی کمتر از آن مرغی نگون بخت و بریده گلو و زنی در پی آن دوان به صحنه ی خون آلود زمین بازی خاکی محله ی ناریا اضافه می شدند. در واقع آنقدر که فرمانده ی کاسبکار زبَردست مرغ فروش مرغی را از قفسش بیرون بکشد، وزن کند، پول آنرا بگیرد و سرضرب و برق آسا تیغی را به گلوی مرغ بکشد و آن را آنسوترک پرتاب کند.
و هنوز هیچ نشده زمین بازی پر شده بود از دهها مرغ سر بریده ای که جان می کندند و بال می زدند و به اینسو و آنسو می پریدند و همه جا را غرقِ در خون خود می کردند. و زنانی هم با چادرهایِ سیاه بر سر و رویاهایی تباه شده ای در دل، در پی رد خونین آنها می دویدند تا که شاید خوراک مرغی را برای شام کودکانشان از آن مهیا کنند.
و این خرید ارزان، کابوس مسلم و تحقیر واقعی و بی چون و چرایی بود که زنان ایران زمین را با سرعتی شگفت در کام خود کشید تا بکلی حتی تظاهر به انسان بودن و خوی انسانی داشتن را هم در پرتو انقلاب اسلامی مستضعفان فراموش کنند و ما در آغوش مام میهنمان بشویم آنچه که امروز شده ایم ... ملتی از هم گسیخته و پریشان احوال که مردانش همچنان در توهم کربلا و راه قدس در خون خود می غلطند و زنانش وامانده و مهجور و سیاهپوش در پی تجسم وجود و ماهیت گلو بریده ی خودشان در زمین بازی دین و سیاست از سر درد و استیصال جست می زنند و جان می کَنَند.
و بچه ها ی معصوم به جور و به ناحق از هم جدا شدند و از تحصیل راستین دانش محروم و از جستجو و یافتن راه های استحکام بخشیِ به هویتِ نسلشان هم باز ماندند و اما همچنان در محله ی ناریا و در همه ی گستره ی ایرانشهر مَناسِب و مَنابِر پر است از نامردمانِ نامرد و زمین های بازی صحنه ی جان کندن و بال زدن و در خون غلطیدن مرغهای ارزان است.
و بچه های بازیگوش آنروزهای محله ی ناریا اکنون پیر شده و مغموم و تنها در بالکنی آپارتمانهای ویران شده و مخروبه ی میراث پدرانشان نشسته اند و با حسرتِ در گذشته، زمین پر خاک و خُل و تُهی از هیاهو و خنده ی بچه ها را نگاه می کنند و به لکه هایی بزرگ و تیره ای از خون خیره شده اند، خون های که هنوزم که هنوز است تازه بنظر می رسند.
و همچنان با خود می اندیشند که آیا او خواهد آمد، آن منجی، آن نجات بخش، آنکه باید با افتخار در رکابش بود و برایش جان داد؛ و اما دیگر چون گذشته هرگز در انعکاس و بازخورد این فکر موهوم و خام تصویر سید شمشیر بدست پای هشته در خون را نمی بینند که با آن صدای کریه و انکره الاصواتش دمادم و بی وقفه غریو می کشد «اَناَ قُوقُولی»! چرا که باورهای نابسوده شان در التهاب سوزان ناشی از آتش سوسن و یاس استحاله گشته و دیگرگون شده اند و هزاران هزار البته باور پذیر و معقول و پذیرفتنی.
او خواهد آمد، او بچه ایست ... بچه ی سرشار از زندگی و شادان و خیال پرور، بچه ای و بچه هایی دوست داشتنی، بچه های که در بازیهای کودکانه شان رفاقت و مهر و همآوردی را تجربه می کنند و بدرستی می آموزند که چگونه می شود جهانی را به پیش برد و همه و همه در رکاب این جنگاوران کوچک خواهند بود، جنگاورانی که به چابکی بر اسب خیال نشسته اند و شمشیرهایشان مدادهایی است پرچمی، مدادهایی رنگین و به نهایت تیز شده و عریان در شوق ستیز با نادانی و ستم. و این رویایی است که تعبیر خواهد شد و هیچ چیز و هیچ کس نیز نخواهد توانست تا بر آن ردی را بیاورد.
و بیکباره نشستگان مغموم و منتظر چهرهاشان به لبخند و شوق گشوده می شود. آنها دیگر باره باز آمده اند و مغرور و شادان غریو می کشند و می دوند و گرد و خاک از زیر کُوبش قدمهای کوچکشان به هوا بلند می شود و نشستگان در بالکنی ها را بشوق وا می دارد تا هواخواهانه بایستند و بلند و پر شوق فریاد بکشند «هورا ... هورا» چرا که نشاط و سرزندگی به محله ی ناریا بازگشته است و شاگردان دست سوم لویی کان هم آمده اند تا کاستی های محله را جبران کنند.
اسپِ جان
سی ام خرداد نود و هفت
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
[1] .«کباب قناری بر آتش سوسن و یاس» عبارتی است برگرفته از شعر «در این بن بست» که احمد شاملو آن را در تیر ماه پنجاه و هشت سروده است
دهانت را می بویند
مبادا گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می بویند
روزگار غریبی ست، نازنین
و عشق را
کنار تیرک راهبند
.تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
.فروزان می دارند
روزگار غریبی ست، نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
.به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی ست، نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
.و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی ست، نازنین
ابلیس پیروز مست
.سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
حکایت مهندس بازرگان و لطیفه های ملانصرالدین اش را خوب به خاطر دارم و حتی فکر پنهانش را می دانستم، خودش گفته بود، یک روز در یک محفل خصوصی و دنج؛ یعنی در واقع درست در غروب چهارشنبه آخر سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت؛ بله درست در شب چهارشنبه سوری.
آیا می توانید حدس بزنید کدام فکر پنهانش را می گویم؟
فکرهای سیاسی پنهان او؟ نه نه، اشتباه می کنید. همه بخوبی می دانند که او سیاست باز شاید، اما سیاستمدار نبود. حداقل این را وقتی که رئیس هیات خلع ید از شرکت نفت انگلیس بود ثابت کرد که بیشتر از آنکه یک سیاستمدار باشد یک سیاست باز بود.
فکرهای مهندسی او؟ خدای من البته که نه. او حتی مهندس خوبی هم نبود تا چه برسد به اینکه افکار پنهان مهندسی هم داشته باشد. این ناتوانی را هم وقتی بروز داد که فاضلاب دو سوی زرگنده را به آب شهر تهران وصل کرد. در واقع پیش از او هم سالهای سال این فاضلابها از طریق نهر زرگنده در جریان آب شرب شهر جاری بودند، اما کاری که او کرد آن بود که آن فاضلابهای مسموم را با لوله های بسیار بزرگ و برنجین فرانسوی تثبیت کرد تا برای سالهای متمادی حتی ذره ای هم از پسماندهای دو سوی زرگنده به هدر نروند و همه و همه به تمامی در سیستمهای آب شهری و روستایی جاری و ساری بشوند.
اما اگر حدس سوم شما در باره فکرهای پنهان فرهنگی مهندس بازرگان است باید بگویم که درست حدس زدید. او واقعا یک شخصیت فرهنگی بود و تمام دغدغه و افکار او هم فرهنگی بودند و بیخود نبود که دکتر مصدق او را وزیر فرهنگ خود کرده بود. اگر چه او حتی در این مهم هم خیلی کامیاب نبود. چرا؟ واقعا می پرسید چرا؟ برای اینکه تمام فکر و ذکرش ملانصرالدین بود و خرش. او عمیقا باور داشت که ملا نصرالدین و خرش برجسته ترین نشانه و هویت ملی و فرهنگی ما ایرانیان است و اصلا هم دلش نمی خواست که این آخرین هویت و نشانه ی ملی و فرهنگی هم همچون بسیاری چیزهای دیگر به تاراج برود. و برای تثبیت این هویت ملی و فرهنگی او یک فکر پنهان داشت، یک فکر بکر؛ که سالهای سال از زمان صدارتش بر مسند فرهنگ در دولت مصدق تا زمان وزیر الوزرایش، آن را در مخیله ی خود می پرورانید. او می خواست یک مجسمه از ملا نصرالدین و خر معروفش را بسازد و در راه جمکران نصب کند.
و آن روز در چهارشنبه آخر سال پنجاه و هفت در آن مجلس و محفل خصوصی خودش به من گفت. او از من مشورت خواست، در باره ی شکل سازه و این که چگونه باشد و یا اینکه از چه متریالی بهتر است که ساخته بشود؛ بماند که ساعت ها در باره ی فیگور و ابزاری که می باید در دست داشته باشد و نحوه ی نشستنش بر پشت خر صحبت کردیم. گاهاً نظراتمان در باره ی وجه ی هنری و طراحی آن یکسان بود اما در خصوص متریال اختلاف نظر داشتیم، من می خواستم که کُلِ سازه از الاغ تا ملا از سنگ سیاه آتشفشانی باشد؛ از آن سنگ های که کمتر صیقلی می شوند و به شُبهات به سنگِ پای قزوین می مانند، اما او می خواست از برنز باشد و بر این کار هم بسیار مصر بود؛ تا اینکه بیچاره آن دید و آن بر او گذشت که اَسف بود .
آه ... اما بعد از گذشت این همه سال که آن ویدیوی قدیمی اش را به خاطر می آورم که در تلویزیون ملی ایران و در پشت میز و نشسته بر صندلی نخست وزیری لطیفه ای را از ملا نصرالدین می گفت، دلم می خواهد که تا ایده اش را اجرا کنم. اگر چه همچنان بر این باورم که باید این مجسمه از سنگ های آتشفشانی سیاه یا به عبارت ساده تر از جنسِ سنگ پای قزوین باشد.
راستی شما در این باره چه فکر می کنید؟ سنگ های سیاه دوزخی را برای این مجسمه مناسب می دانید یا برنز سرخ چکش خوار را، هر چه نباشد این عالی ترین هویت ملی و فرهنگی ایران زمین است.
اسپِ جان
«اگر می خواهید خدای را ببینید؛ باز ایستید و بدانید من خدایم!»
عیسی مسیح
ابرام تمام برق های کارگاه را بجز از یکی که نزدیک بخاری بود خاموش کرد. آخرین تابوتی را هم که آن روز ساخته بودند را نزدیک بخاری کشاند و بعد چند بغل پوشال های کنار دستگاه رنده را هم داخلش ریخت و با تانی کفش های کهنه و پاره اش را از پای در آورد و داخل تابوت دراز کشید، حجم پوشال ها را زیر شانه و سرش جمع کرد، دست هایش را روی شکمش گذاشت، چشم هایش را بست و با نجوای بر لب سعی کرد تا بخوابد:
شبانگاه، پاسی از غروب که گذشت
آرام بگیر در جایگاه امن خویش
و فرا بخوان خواب را که همزاد مرگ است ...
خوابش نمی برد، قرص ماهِ کامل از پشت شیشه های غبار گرفته کارگاه خود نمایی می کرد. برخاست از تابوت بیرون آمد و کفش هایش را سر پا انداخت، بعد تابوت را کمی چرخاند درست رو به سمت ماه، با کمی زاویه؛ دوباره کفش هایش را در آورد و درون تابوت دراز کشید، به بغل خوابید، دستی را زیر سر گذاشت و دستی دیگر را روی لبه ی دیواره ی تابوت قرار داد. از این زاویه ماه را در شکاف شکسته ی شیشه ی پنجره ی دیگر شفافتر و درخشان تر می دید، ابری با آهستگی روی آن را پوشاند و ماه در خلال پارگی ها و نازکی و ضخامت ابر سایه روشن ها می ساخت که هر لحظه در خیال اش تصویری شگفت می شدند. گاه ترسناک و مهیب و گاه مضحک و خنده دار، گاه یک گوسفند و گاه منظری از رمه ای گوسفندِ در حالِ چرا؛ خواست تا آنها را بشمارد، یه گوسپند، دو گوسپند، سه گوسپند ... اما باد پاره ی ابر را جابجا کرد، رمه به هم ریخت و شمارش را ناممکن ساخت. منظر دیگرگون شد؛ چهره ی روشن، عظیم و روحانی با موهای افشان و ریشی بلند به او لبخند می زد و ماه در پارگی ها ی ابر در پس آن چهره ی خیالی می درخشید.
«آیا آن یک قدیس بود»؟
ابرام از گمان و خیال خودش متاثر شد. قطره ای اشگ از گوشه ی چشمش جوشید، از روی گونه اش لغزید و به کنجِ دهانش رسید و در آن رسوخ کرد طوری که شوری و طعم آن را با لبانش چشید. بعد با دست و پنجه چشم و صورت و چانه اش را مالاند و از اشگ پاک کرد. بی خواب شده بود نه شعرهای استاد رسول تابوت ساز و نه شمارش گوسپند های خیالی هیچ کدام کمک حال نبودند. بی قرار و افگار شده بود کمی شانه به شانه شده و درون تابوت چرخید و در آخر هم میانه ی آن نشست، پوشال های چوبِ رنده شده را از سر و شانه اش تکاند، دستهایش را به زانو حلقه زد و به ذغال های افروخته یِ درونِ بخاری خیره شد و از خود پرسید: «ساعت چنده»؟
بعد به آرامی برخاست، از تابوت بیرون آمد و این بار به شبح می مانست، کفش هایش را به سر پنچه ی پا به کناری افکند و برهنه پا به سوی دیگر کارگاه رفت آستین هایش را بالا زد، تابوتی را سرِ شانه انداخت و نزدیک بخاری آورد و تابوتی دیگر و تابوتی دیگر ... با تأنی و به طور یکنواخت و با سر پنجه و بی صدا دوازده تابوت را آورد و به طور مدور گرد بخاری چید؛ حالا تابوت خودش را هم عمود بر یکی از آنها گذاشت. این نماد دقیقه بود و دوباره از خود پرسید: «یعنی ساعت چیه»؟
بعد تابوتی کوچک را هم از آن سوی کارگاه زیر بغل زد و نزدیک بخاری آورد. کمی گرد بخاری چرخید و به دوازده تابوت گرد آن نگاه انداخت و در آخر و بی اختیار تابوت کوچک را درست روبروی دریچه ی بخاری و از ارتفاع کمر رها کرد؛ تابوت در سکوت سنگین شبانگاه پر صدا و مهیب بر زمین نشست و شالوده اش به هم ریخته و پخش زمین شد؛ انعکاس شکست آن تا لحظاتی در فضای وهم آلود کارگاه تابوت سازی پیچید و چنان هم پر انعکاس، که ابرام به حالت خوف دست هایش را به گوش گرفته و چماتمبه نشست تا باز سکوت مستولی شد و لحظه ی بعد از فاصله ای دور و از بلندگوهای بی کیفیت صدا هایی ناهنجار به گوشش رسیدند: دنگ دنگ دنگ ...
ابرام برخاست و با صدای لرزان با خود گفت: یا خدا! اذان شد و من هنوز نخوابیده ام؛ صبح به یقین جنازه ام ...
با شتاب تکه های تابوت کوچک را از هم شکست و درون بخاری ریخت، شعله های رنگین تخته های چوب در فضای سرد کارگاه اغواگر و داغ بودند؛ پاهای یخ کرده اش را با هُرم آن گرم کرد، دیگر بار به آرامی درون تابوتِ دقیقه دراز کشید؛ پوشال های چوب را زیر سر و شانه اش جابجا کرد و به بغل خوابید. ماه دیگر دیده نمی شد، در هیچ یک از پنجره ها؛ پس به رقص نورِ آتش که بر سقف و دیوارهای کارگاه نقش می شدند خیره شد و بعد به آرامی چشم هایش را بر هم گذاشت و با نجوای خفیف با خود خواند:
شبانگاهی که ماه پنهان است
قلبت را به سرپنچه ی عشق
از حبس سینه برون آر؛
فروزانش کن!
و در کنارش،
به امن و در آسودگی،
خواب را که اکسیر عشق است در آغوش بگیر؛
چرا که صبح خواهد آمد
و خورشید،
همواره از جایگاه معهودش خواهد درخشید
و به دهان باد بر جهان خواهد دمید؛
و ترا که در لحظه غنوده ای هوشیار خواهد ساخت.
شبانگاهی که ماه پنهان است
خواب را در آغوش بگیر
تا که مرگ را در روشنی و به ایستادگی در انتظار باشی.
اسپِ جان
پنجم آبان ۱۳۸۹