رویای برفی
رویای رویشی سبز است در زمستان،
به گاهی که قدم بر برف داریم در مسیر زندگی
و به هر گام که لغزان و لرزان قدم می سپاریم به پیش
برف به ایما ردی از خویش بر جای می گذارد،
تا خوانده شود؛
به نجوا سخن می گوید،
تا شنیده شود:
هان!
دست هایت بر هُرمِ دهان گرم کن
و بر باورِ رویشی بهین استوار بمان،
و به ایمان بنشان نشایِ بذری شریف در دل خاک
تا که تعبیر شود، رویای برفی تو؛
در قبای ابریشمین یک شهود
در آغوشِ گرم عشقی بهاری
به حکمت توامان
به رویش پر توان
نشسته بر تارکِ بلندِ بسترِ زمان
چو خورشیدی فروزان،
جاودان؛
رویای برفی
رویای رویشی سبز است در زمستان.
اسپِ جان
دوازدهم تیر ماه هشتاد و هشت
فایل صوتی شعرِ «در بستر زمان» با صدای شاعر
اگر فردا نبود، شايد امروز ايمان مي داشتم به آنچه که ديروز آموخته بودم
،اما فردا هست
چنان كه بوده است پيش از اين
و خواهد بود از اين پس
،حتي اگر من نباشم
يا كه تو
و آن ” فردا “ ، ” امروزي“ است
،كه فرزندان اين خاك
،مومن به آموخته هاي ديروز خود نخواهند بود
،چه اين سرانجام خاك است
كه خواهد گرديد
و همواره فردا خواهد آمد
و آموزه اي نو هم، كه با خورشيد همسر است
و انساني را به پيش مي خواند
تا گوهرِ كلامِ خويش را بر سنگ نقش سازد
،اين آموزه ايِ پايدارِ روزگاران را
” يك لوح “
«كه ديروز بوده است، امروز نيز هم، و فردا مسجل خواهد بود»
سرانجامي كه بر خطا بوده ايم، ديروز را
به پندارِ ايماني سست
،كه ريشه در باد و آتش داشته است ني در آب و خاك
و لاجرم واژگونه خواهد گشت، سرد و سياه
،و فرو خواهد شد در خاك
،همچون من
يا كه تو؛
پندار كه هرگز حضوري نبوده است و آموزه اي
در ديروز، يا كه امروز
اما فردا چگونه خواهد آمد؟
فردا چگونه خواهد بود؟
،در بستر زمان
!در بستر زمان
اسپ جان
فایل صوتی شعرِ «لحظه ی عشق» باصدای شاعر
من اینجا هستم، در اکنون
در کوچکترین مقدارِ از زمان
از لحظه ای چنان خُرد
که در شمار نیاید
اما چنان گسترده نیز هست
که پندار همه هستی جهان و تمام گذشته و آینده نیز بر آن نقش گشته از پیش
و من در غفلتی خجسته تقدیر خود دیدم به ناگاه در برق چشمان تو
در روشنی حضور یک عشق
و در گوارایی فرو بردن یک دم از عطر جان افزایِ تو
و تقدیر چنان بود
تا در دمی بنوشم همه هستی جهان را به اشتیاق
،در اکنون
در لحظه ی چنان سترگ
که در وهم نگنجد
و به عقل نیز هرگز پیموده نگردد
چرا که این همه تنها در لحظه ی عشق میسر است و بس
و در برق چشمان یک دوست
.که مهر را می گستراند تا به هستی جامه ی معنا بپوشاند
اسپِ جان
من تنها نیستم
هنگامی که در کرانه ی رود زندگی راه می سپارم
حضور تو با من است
گرمی دستانت را باد به من می رساند
و فروغ چشمانت را خورشید،
و پویش روان آب، روحت را به من هدیه می کند؛
من آن را می نوشم
و می نشینم درنگی در سایه ی سیب تو
و چشم می دوزم به لطف بی انتهای دوست
که همواره با من است.
من تنها نیستم،
هنگامی که در کرانه ی رود زندگی راه می سپارم
حضور مهربان یک دوست همواره با من است.
اسپِ جان
شانزدهم اریبهشت هزار سیصد و نود وسه
فایل صوتی شعرِ «هیهات از این ناوی از این راهبر» با صدای شاعر
!خوب من، ای بر فراز
با من گفته بودی پیش از این ها تو به راز
که این سهم من است
ز کردارِ رنج هستی، تا بگویم
و رسالتم این که: تا بپویم
زبان این گفتگو؛
تا که راه به کدامین کهن لفظ آدمی می برد
و غایتم این که: ایمن کنم گله را
ز های های مکر چوپان شولا به دوش
«که چوپان هم نیست این «ولی
-و من گفتمش: -به نجوا
تا به کبر نرانی خَس خویش
به موج فَرازَنده ی این شط رنج؛
هیچ گوشش نشنید
،گفتمش: هشدار
!گرداب بسیار دارد این شطرنج
.باز هم نشنید
گفتمش از باب غیرت با غریو
ماند احوالت بدان طرفه مگس
کو همی پنداشت خود را هست کس
از خودی سرمست گشته بی شراب
.ذره ای خود را شمرده آفتاب
و او گستاخ گشته، بی مهابا، پرخاشجو؛
گفت: «من کشتی و دریا خوانده ام
مدتی در فکر آن می مانده ام
اینک این دریا و این کشتی و من
«مرد کشتی بان و اهل رأی و فن
گفتمش: هیهات، ای ناوی ای راهبر
ای نا خوانده تدبیر و نادیده هرگز فَر؛
تو با دریوزه سربازان هنگ نادیده
تو با اَسترها و فیل های دُمب و گوش
با مقراض جهل ببریده
تو با قلعه های بی کنگره
بی پی و بارو، چون آوار در هم فرو ریخته؛
با وزیری سست عنصر، سخت نادان
پر تب و هذیان
یاوه گو، بیهوده باف و لاف زن این دوران؛
نه که شاه نیستی، «ولی» که هستی؛
یکسره تردید و حسرت
در پی یک لحظه فر صت
که به ذات خود یک گرگ یا که سلاخ هستی؛
لاجرم این مکر ناوبانیت چیست؟
و او، به عُجب ز جا در رفت و چون ریق در شولای خود پیچید
انگار نه؛ هیچ از ما نشنید؛
و من خسته از این گفتگو به ساحتی که تنها پویش بود در آمدم
و پوییدم، به آهستگی و در سایه
زبان آدمی زاده را
به لفظ و آواهای کهن
تا که دریابم کلامی چون نوش پند
و مفهوم به گوش جان هر گوسپند؛
و با گوش خود گفتمی به تکرار
!که گرداب بسیار دارد این شطرنج
،و در غایتم اندیشیدم
و به گله ای که خود در آن
- نه چندان پروار -
در پی مذبح می شکیبیدم
تنها اندکی هشیار
اسپ جان
فایل صوتی شعرِ «منظومه کوچک سرانجام» با صدای شاعر
این منظومه ی کوچک من است
«سرانجام»
که گر بردبار باشید و شکیبا
شما را درآن راه خواهد بود،
از روزنی به وسعت خورشید
وبه گوش خواهید شنید
ندای ملکوت را
که افسانه ی سرانجام را باز می خواند
و به چشم توانید دید
محشر را،
آن گاه که رمه های انسانی رو به سوی عرش دارند
و پای در خاک،
بی شبانی همراه،
که گم کرده راه بوده اند، خود خواسته
در چرایی بی نعیم؛
و زنجیرهاشان بر جبین گرد گشته
آونگ،
و تاول های دروغشان بر دست،
و زبان هاشان پر پینه
ـ از تکرارِ پنداری زشت که همواره در دهان بسودند به اشتیاق ـ
با چهره ای به عُجب انگیخته
و چشمانی به خِست بربسته
«که ما هرگز راستی را به آوازی انسانی نشنودیم».
و این کردارشان بوده است
در همیشه یِ فرصت هاشان؛
بسودنِ پندار هایِ زشتِ «انکار» در دهان،
انکاری برآمده از عفونت شکمبه های بر آماسیده
که انبان رونق دیگران و نانی است که در حرمت بود؛
و حرمت شریف بر شکستند
با این یقین که در همیشه ی فرصت هاشان
توانند که انکار کنند،
که: «ما هرگز راستی را به آوازی انسانی نشنودیم»
و زهی راستی،
که در آئینه ی تار ایشان به بی نهایت واگویه شود
کُوژ و بد آهنگ؛
و اکنون واپسین فرصت در پیش است،
چنان نزدیک که هر آئینه در آن خواهید شد،
- بی خبر از تمیز مرز آن -
تا واپسین افسانه ای سر انجام را بر خوانند،
به آوازی انسانی؛
که گر انسانید گوش توانید فرا داشت،
که محشر در راه است، به آتشی سوزنده؛
بر خواسته از یک اخگر
اخگری بر شده از درونِ بی قرارِ شورِ بر شونده از ژرفای یک مغاک،
از اعماق یک کلام
-که در ابتدا یک کلمه بود -
و آن در دستان من است
همچون حسرتی در درون شما؛
و این واپسین فرصت است که افسانه سرانجام را باز می خوانند،
که گر انسانید گوش توانید فرا داشت
و هرگز انکار نتوانید کرد
که این واپسین فرصت خواهد بود!
اسپ جان
هزار و سیصد و هشتاد و شش
غمگین تر از مِه
به سیلی باد
آرام تن می دهم
و رانده خواهم شد
تا شیب دره های دور
در کنج صخره های سترگ
و بر بستر چشمه های جوشان
فرو خواهم خفت؛
تا صبحی دیگر به آواز قناری برخیزم
.و پیام چشمه را تا دشت های بیکران زندگی بر خوانم
اسپ جان
تو از جنس آب بودی و من از خاک
همین که از آسمان فرود آمدی
من به هوای تو بر شدم از ژرفنای مغاک؛
بهم که رسیدیم
چشمهامان در هم خیره شدند؛
در سکوت با هم سخن گفتیم
و ترجمان حرفمان، رویش را تجلی بخشید
و به بهار معنا داد؛
دست هامان که از شوق در هم تنیدند
ریشه در خاک کردند
و از آن درختی پدید آمد بلند
که سر در آسمان می کشید
و میلِ به دادنِ میوه ی زندگی داشت
و این رویایی شد مشترک که برای تحقق آن
،ما در زمین خانه ای ساختیم
،با هم
با سه قاب از پنجره
یکی، تا از آن آسمان را بنگریم برای همیشه
که آن مامن تو بوده پیش از این
و یکی تا از آن چشم بدوزیم در ژرفناهای دور خاک
که وجود من به شوق دیدار روی تو از آن برآمد
،و پنجره ی سوم اما
پنجره ای است از امید در این میانه
که چشم انداز آن به فردا است و درخت سبز رسته در آن
که هر بهار میعادگاه در هم شدن دستهای ما را
.با شکوفه های روشن سیب به جشن می نشیند
اسپِ جان
نوروز هزار و سیصد و نود و نه
نمی دانم،
شاید خروشِ جوششِ چشمه ای بود
سروشی که به گوش
مرا آمد دوش
و آنچه را که به چشم دیدم به رویای خود
رقص قطره های بی قرار عمر بودند
که بر صخره ی سخت زندگی
شادمانه پای می کوفتند
و چون مِه پر می کشیدند
دست در دست
تا اوج مَه، تا دور دست
که ناگهان لمسِ طراوتِ سردِ قطره ای گریزان از موج بیدارم کرد
و طعمِ شیرینِ قطره ای دیگر هوشیار
و من سرخوش شدم
و از اشتیاق و در خیال
آغوش گشودم تا که موج را در بغل گیرم
که عطر دریا به شامه ام رسید و هوش از من ربود
و باز در خواب شدم
اما این بار به خواب من یکی قطره بودم
درونِ پهنه ی ژرف رویای خود
و تکرار می شدم همچون موج تا بی نهایت
گاه فرو رفته در اعماق و گاه نشسته بر فراز
بسوی کرانه
خرامان و دوان
و پر نیاز
همه جانم انگیخته، ضمیرم بیدار
تا که شاید خروشِ جوششِ چشمه را بشنوم دیگر بار
اسپِ جان
۲۴ مرداد ۱۳۹۹
سرانجام
فرخنده زاد روزی است برای مولود ما
- که جان آبستن آن است -
و آن کی تواند بود؟
آنگاه که درد در نهان دل بپیچد،
دود از استخوان بر آید،
پوست و گوشتِ جان از هم بگسلد
و خون از چشم برجهد؛
تا دردانه یکی کلام
- به غریو -
پای در هستی گذارد.
سرانجام،
فرخنده زاد روزی است
برای یک کلام؛
به چهار حرف،
هزار صوت؛
و این همچون آوازی است
که شبانی در دشت می خواند
- پاک عریان از آرایه ها -
« من رَمه را به چراگاه امن خواهم رساند »
و سرانجام خجسته صبحی است برای جان ما،
تا در چشمه ی روشنی
تن بشوئیم
از جراحت زایمانِ نوزادهِ کلامی کهن،
تا فروزان شَویم و پاک
با دل های سرشار از قرار
استخوان هامان سخت استوار
چشم ها چون آئینه،
پوست هامان چون شرار.
سرانجام خجسته صبحی است؛
برای من، برای تو، برای ما،
برای آن چهار حرف
که بر گِرد خورشید لبخندهایمان می رقصند
و برای پرچمی که خورشید
یگانه نقش جاودان آن است.
سرانجام خجسته صبحی است برای ایرانشهر.
اسپ جان
آبان هشتاد و هشت
می دانم، نه یقین دارم
سروده است مرا کودکی بازیگوش
در زمان های بسیار دور،
در نی لبک خود شاید
یا که در نجوای آرام ذهنِ پر غوغایش،
در آن درخشان نیمروز بزرگ
_ آن آدینه ی شگفت _
در زیر سایه سار بیدِ پریشان گیسو
و در کرانه ی سبز رود بزرگ؛
و من اکنون، نشسته بر تاب زندگی
چشم به افق های دور دارم
به ستیغ کوهای بلند،
و به هر آونگِ تاب
باد زهِ گیسوی مرا می نوازد
و من با نغمه ی آن می خوانم
رویایِ شیرین کودک درونم را با لبخند
اسپِ جان
سی و یکم فروردین نود و سه
سحرگاهی، به سر پنجه آرام به تاکستان سخن برشدم
عاشقانه ترین واژگان چون یاقوت را
از خوشه هاشان یک به یک چیدم،
بر هیبت هر حرف شان چنگی فشردم
و در قرابه ی قلب خود محبوس شان ساختم،
راه شان را به نای به ساروج بغض مسدود کردم
و روشنای دریچه ی احساس را ـ در قلبم ـ
به پرده ی سیاه سکوت پوشانیدم
- و این آغاز استحاله ی عشق بود در وجود من -
اکنون تنها یکی چله انتظار کفایت می کند
تا شیرینی لفظ ایشان
ـ که فریبی بیش نبود ـ
به تلخی راستی در آید
و آنگاه نوش آن، و از آن پس؛
سرود و رقص و مستی را
ز ما و معشوق خود حکایتی است شیرین
تا همه سد ها را بشکنم، پرده ها را بر افکنم
و اندرون ام همه سروش و روشنی و شادی شود
از کلامی نو
که باز هم از دل می جوشد،
دوستت می دارم !
دوستت می دارم !
اسپ جان
آذر ماه هزار و سیصد و نود
،خورشید را پرده ای نیست
،تا مانع باشد از نفوذش در پستوی رویاهای مان
.تا رقص سایه های پندار بردیوار ذهن باقی بمانند
هرگز، هرگز، این را جهل نخوانید
اگر که بخواهم نور را مانع باشم تا بر اذهانتان نتابد؛
،چه من دلواپسِ سایه های پندارتان هستم
،که محو خواهند شد، در هجومِ چاووشانِ سلحشورِ خورشید
!و آنگاه شما را چه باقی خواهد ماند؟
.هیچ و هیچ
می دانم و می دانید؛
که این تصور محال خواهد بود
تا در نور نقش ببندیم
،بی گستره ای سیاه که بستر نور باشد
و معبر جریان نور؛
،چه ما را خود و هر آنچه دیگر را که کلمه ای به خود منسوب داشته باشد
بر آمده ای ست از لجه یِ سیاهی ها، که هرگز کرانمند نبوده است؛
،و حتی اگر خدای آرش گون خدنگی نو برآرد
- باز نیز آن را کرانی نخواهد بود -
هرگز، هرگز، این را جهل نخوانید
،اگر بخواهم نور را مانع باشم تا بر اذهانتان نتابد
چه نور برخواسته از ذهن شماست؛
و این شگفت معمایی است بسته
.که تنها در تاریکی واگشاده خواهد شد
اسپ جان
مهر هزار و سیصد و هشتاد و شش - ايرانشهر
آزادی
نامت به ضجه ناگاه از دهانم برآمد
_ گویی واپسین صدا بود _
و زمین در زیر پایم ، در گستره ای دور پوده گشت
فرو ریخت،
و من نیز،
در مغاک ژرف نیستی
فرو شدم تا بی نهایت
اکنون ترا در قعر می خوانم،
و نامت پیوسته جاری خواهد بود
در نغمه ی سرشار عشق ام
-که همواره تو بوده ای از آغاز؛
و من فرا خواهم شد تا آسمان،
سیال و سبک بار
گویی بر زورق نام تو،
تا بیکرانه ها توانم رفت
در جستجوی اختیار!
اسپِ جان
مهر هشتاد و هشت ، ايرانشهر
اسبان سرکش خیال
در گستره یِ میدان اندیشه
و در رقابتِ سخت معنا
تنگاتنگ و عرق ریزان و سُم کوبان می تازند
تا از آن خود کنند واژه یِ یکتای افتخار را،
دهان هاشان کف آلود و یال هاشان افشانند
و اخگرهای شتاب و تازش
از سُم هاشان تا به آسمان برمی جهند؛
و ابرها، این گذرندگان تماشایی و تماشا کنندگان گذران
به شوق غریو می کشند و رعد می زنند
و باران پر شکوه و حیات بخش خود را نثار قدم هاشان می سازند؛
و باد، این رویای پر آشوب
صفیر می کشد و بانگ بر می دارد:
«هان! نشان و بذرِ پیروزی و افتخار کدامین تان را تا بستر فرداهای دور وزان کنم».
و اسبان سرکش خیال
شیهه زن و غران
باد را نیز پس پشت می نهند،
چه خود با دَم های پُر صلابت و گرمشان
_ که از عُمقِ سینه هاشان بر می شود _
آفرینشگر توفان اند،
تا گستره ی اندیشه را برآشوبند
و معنای ناب بالندگی را از آن بیرون کشیده و فراز آورند؛
و بدینسان اسبانِ سرکش خیال
بی پایان و ابدی راه می سپارند،
_ تنگاتنگ و عرق ریزان و سم کوبان _
و معنای خرد، سوارِ بر ایشان نهیب می زند،
بشتابید بسوی فردا!
بشتابید بسوی فردا!
اسپِ جان
هفت آبان نود و دو
در من اشتیاقی خود بس
خروشان و مواج
در تلاطم است
و با خود می شوید زنگار از جانم
و صیقل می دهد ناصافی دلم را،
خروش آن غریو عشقی است پاک
که میهن را می ستاید
ـ با سرودی خوش ـ
و فرهنگ میهن ام را،
که دریایی است کهن؛
و در من رودی خروشان و خود بس راه به دریا می جوید،
ـ دریای اشتیاق های خروشان و مواج
اسپِ جان
،آنجا که افق کوتاه است
،چاله های تاریکی
.دام راهِ رهگذران اند
اسپِ جان
۲۵ مرداد ۱۳۸۸
دیرگاهی است
یکی شبگرد زنگی مست
چراغ از مشکات سینه ی ایران ربوده است
و از آن پس ایرانشهر، شهر خاموشان است
.و هیچ چراغی در آن نمی سوزد
اسپِ جان
آیا می توان به ژرفنای تاریک خویش فرو رفت،
چراغی بر افروخت،
آئینه ی نشاند،
و راه بر شدن را به روشنی یافت.
ـ بر شدن تا بلندایِ بلند یک انسان،
و نشستن بر قله ی پیروزی را با تاجی درخشنده از غرور تجربه کرد.
و وقتی پیروزی را زمین می نهیم؛
آه!
ـ و چه کسی است تا که پیروزی را وا ننهد ـ
اما بگذار تا بر شوم،
ای پیش آمد بهار؛
که من نه پیروزی و فتح را
بل وانهادنش را عشق می برم؛
با غرور،
با اختیار.
اسپِ جان
اکنون غروب را با یاد تو خواهیم بود،
از پس راهی ناهموار که بی تو از آن گذشتیم؛
سر شاخه های خشک فکنده بر خاک را جستجو می کنیم
تا هیمه ای بر افروزیم با یاد تو
و بنشینیم بر سنگ های نشسته در گِرد آن؛
«آنک ای یار در میانه ی ما روشن باش
و با زبان اخگرکان برجهنده بیان کن
شرح آنچه می خواستی گفت؛
ما ترا در میانه داریم،
گرداگرد
گوش تا گوش،
و چشم دوخته در شتابِ تولد و نیستی ِ شهاب های روشن آسمانت؛
آری ای یار،
بَرجِه، برتاب، برافروز!
که ما مشتاقان بشارت و یاری توائیم
در این غروب،
و از پس راهی ناهموار که بی هویت پیمودیم،
سخت گمراه و دور»؛
و ما شب را با یاد تو خواهیم بود
با نشان تو،
هیمه ها بر افروزیم،
پندار هر یکی خورشید
که اخگرها از آن پَرد در فراز
همچون ستارگانی شب فروز؛
و این همه،
اقبال یاد توست!
از پس راهی ناهموار
که هزار قوم و یک ملت،
از آن گذشتیم غمبار؛
اما، سحر نزدیک است
و آتش، خفته در خاکستر؛
و نسیم،
پرده از سرخی آتش در می فکند؛
_ تا بدانیم توفان نیز حقیقتی است،
آنگاه که خواهد آمد
با تندر دژکوب باران
تا هموار کند راه ناهموار آزادی را ؛
و آنگاه صبح را در کسوت تو خواهیم بود،
در جشن گاهی قرین؛
هم بسته،
برخاسته،
دست در دست،
رقصان؛
هزار قوم و یک ملت
_ غران !
که ما شادیم و این سروش با ماست:
ما آزادیم، ما آزادیم!
ایرانیت ما، ایرانیت ما!
اسپِ جان
تیر ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت
آینه یِ زمان
این ستمگر،
سیماب از وجود من ربود
و جانم از آن پس نرم گشت.
اکنون در آینه می بینم
نرم و خمیده قامت انسانی
که آشناست و آشنا نیست
در نگاه من؛
رَشک در من می جوشد
دست بر می کنم،
تا آینه را بشکنم؛
آینه اما سخت تر است
و من چون خَزَف فرو می ریزم
از صفحه آینه،
از لوح زمان؛
آینه زمان،
این ستمگر
سیماب از وجود من ربود.
اسپِ جان
بصیرت مرا می نوازد به مهر،
و هشدار می دارد:
هان !
دروغ ، پایان ِ جوششِ چشمه یِ روشنی است؛
و راستی، صعوبت سنگی است درشت،
که راه بر چشمه بسته می دارد،
گاه در این میان؛
اما، کدامین چشمه بوده است
تا راه به دریا نبرده باشد؛
در این خاک ...
اسپ جان
هجدهم مهر ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت
این تبار من است
از آن سان سخت
که پی گشته هر باشنده ای بر آن استوار،
از گران تا به خرد برقرار
و تو هرگز انکار نخواهی کرد «خاک» را؛
این تبار من است
از آن سان رحیل که حیات از پی اش روان گشته پر شتاب
برجوشیده از عمقِ ژرفِ کوه و سنگ
فرو گشته از اوج افلاک
و تو هرگز انکار نخواهی کرد «آب» را؛
این تبار من است
یک اخگر، برافروخته و سوزان
بر شده از درونِ بی قرارِ شورِ برشونده از ژرفای یک مغاک
و تو هرگز انکار نخواهی کرد «آتش» را؛
و این تبار من است
از آن سان لطیف، که در حبس هر سینه آرام می گیرد نفس
و با نرمش آشوب می کند خاک و آب و آتش را
تا زایشی باز آفریند، از آن گونه که پیش از این هیچ نبوده است
و تو هرگز انکار نخواهی کرد «باد» را.
اسپِ جان
شکست، تخمه ی سپید و سردِ زمستان
تا از آن خورشید گرم و درخشان بهاران زاده شود؛
می شنوید نجوا را؟
این ترنم باد و باران است
که سرود زمین را می سرآیند.
می بینید غوغا را؟
این رقص شاخسار و شکوفه است
که پای کوب رجعت قدوم یارند.
احساس می کنید رویا را؟
این رویش جوانه های زندگی است؛
بهاران در رسیده ای دوست!
گرامی بادتان.
اسپِ جان
شانزدهم اسفند هشتاد و پنج
(به میر حسین موسوي و دوستان او)
براي ما جنبش و رنگ
ياد آور نبض است و خون،
و زمستان و بي برگي،
و رنج و درد و كبودي؛
و بنفشه هاي شادابي كه انجماد را به سُخره مي گيرند،
در بي رنگيِ بلورِ ناپايدار يخ،
كه بي شك انديشه هاي توست
كه گاه مرداب گونگي اندكي سبز مي نمايد.
اما تواني آمد،
اگر خواسته باشي؛
_ كه اين رسم ماست،
گذشتِ بي كينه، از تباهي و فسادِ مرداب؛
و سينه و خاك، چاك خواهيم كرد
تا از اين پس راه يابد به دريا هر مانداب انديشه اي،
در ايرانشهر؛
تا رايت كبودي در دست بگيري
چون بي شمار
جنبندگانِ جنبشِ كبود
كه اتفاق بي بديل رنگ هاست.
و بیایی،
به میدان آزادگی؛
اگر که آزاده هستی؟
و غریو برداری به بانگی رسا:
آهای ...
نشسته گان بر اریکه ی لرزان شاخسار تاک،
هوشتان هست؟!
آهای ...
تکیه کردگان بر برگهای ارغوان پاییزی،
مستی تان هست هنوز؟!
با شما هستیم!
پچ ژگ!
پوزش بخواهید از این که ستمگر بوده اید
پچ ژگ!
چسانی جورتان را شرح کنید
پچ ژگ!
ژیان آن را به گردن بگیرید
پچ ژگ!
گفت کنید تا دیگران نیز بدانند،
وز آن پس شما بخشوده اید
پندار و گفتار و کردارتان نیک باشد و جانتان سر زنده
در این باغ و بوستان پر فرِ هستی.
اسپِ جان
اسفند هشتاد و هشت ، ايرانشهر
چشم بگشای!
این منم، ایستاده بر نسیم نوا در محضر تو،
از کهن گذر راه ها گذشته ام
و از دریاهای دور؛
گوش به نوش چشمه سپرده ام در بلندی ها،
و هوش به آوای باغ در نشیبِ دره ها؛
کنون، این ارمغان من است.
یک رویاست، رویای باد؛
تو بگشای آن را به گوش دل؛
این همان است که،
خاک و آب و آتشِ وجود را به هم می آمیزد
تا کیمیا کند.
اسپِ جان
پاییز نود و سه
حسنی نگو یه کله خر، عزم کرده واسه یک سفر
افسار خر تو دستشه، پالون خر رو شستشه
خورجین خر پر از طلا، دارن میرن بکربلا
حسنی میای شُوم بخوریم، نون رو با باطوم بخوریم
نه نمیام، نه نمیام؛
چرا نمیای؟
دارم میرم بکربلا، مُهر بیارم واسهِ شما
تا نمازاتون دیر نشه، نکنه آقا دلگیر بشه
حسنی چقدر بلایی، دستیار کدخدایی
تو پستی و کثیفی، وای چقدر سفیهی
پالون خر کج شده، ننه جون باهات لج شده
می خواد بیاد به تهرون، تو رو ببره به زندون
حالا می خوای شعر بخونیم، حقوق رو از بر بخونیم
نه نمی خوام، نه نمی خوام
چرا نمی خوای؟
آخه ... حقوق من قوقحه، شُل مثه کشک و دوغه
اگر چه توی بوقه، همه می دونند دروغه
حسنی چقدر ضعیفی، با آب خُنک ردیفی
زندون ما شیشه ایه، مستراح هاش دیدنیه
آفتابه داره اکبر، پر از گُلابِ قمصر
دسته ی اون طلایی، خیر نبینی الهی
قطعه ای از اپرای سرانجام پرده ی دوم ( به هنگامه )
نوشته ی اسپِ جان
دوستِ خوب من،
گفته بودی:
«هم وطن،
اگر نمیبینی مرا
صدای سرفه های کودکم را بشنو ... »
به یاد می آوری، با هم بودیم،
همه بودیم، دست در دست و همراه یکدیگر؛
هر یک به گیسوی حماقت خاک وطن را بیختیم
و به اشگ و خون، جان آن را سرشتیم؛
در بطالت دست هامان وَرزَش دادیم تا گِلی شد ناهمگون
که بر چشم هم خشت کردیم،
و پختیمشان در کوره های خشم و تعصب وجهل؛
اکنون خاکم به دهن که از نفسِ پیر اهریمن،
خاک وطن غباری است مسموم و سوزان
که بر گلوی کودکانمان نشسته است.
اسپِ جان
بهمن نود و سه
خورشید را اگر زبانی بود و آوایی،
به نغمه ای تلخ، ستوه خویشتنِ خویشش را از انسان
اینگونه بر می خواند تا بشنویم:
«آنک ای انسان، از درونت بر خواستم؛
آنک ای انسان، بر فرازت بنشستم؛
تا راهتابت باشم
و گرمی بخش جانت،
که این رویای تو بوده است
و آمال تو،
از ازل؛
اما اکنون ...
ره گم کرده ای و فسرده ای،
همچون پاره سنگی در اعماق
که هرگز نور را ندیده باشد؛
از آن پس که خود گداخته سنگی بوده است سوزان در آسمان».
اسپ جان
مهر هزار و سیصد و هشتاد و شش - ايرانشهر
در آستانه،
دستان من بر اَفزارِ در می لرزد.
و صدایم نیز،
با ضرب آهنگ سرشکم هم آواست.
و پاهایم،
این خسته از پیمایش راهی ناهموار
که در گذشتم از آن،
_ از فراز و فرودی که به زمین و آسمان ماننده بود؛
کم توان و لرزان است.
و من گریستم،
در آستانه ی راهی که هموار می نمود،
بر قلبی فروزان،
که دیگر به سنگ می ماند.
اسپِ جان
۲۴ آبان ۱۳۸۸
سرزمین من
قلب من تو را در کجا جستجو می کند
کدامین وادی،
یا که اقلیم؛
سرزمین رویایی من، ای زیبا ترین؛
ترا هرگز پایانی نیست
اگر چه به تمامیت در نگاه من جلوه می کنی
و من با گام هایی کوچک،
اما استوار
به دنبال قلب خویش می شوم رهسپار؛
به سوی غروب،
شب را می کاوم
به امنی که بر تو ایستاده ام
پس خورشید را جستجو می کنم
تا شاید بگوید:
براستی ترا آغاز از کجا بوده است؟
پایانت را من ترسیم می کنم!
به انگاره ای نیک که پیش از این هرگز نبوده است
و اما خواهد بود از این پس
به هر غروب دل انگیز تو؛
سرزمین من ایران!
اسپِ جان مرداد هشتاد و نه
وقتی که غمگینی و تنها یا که آواره
تو هم با من بخوان همدل سرودِ هدمِ جهلِ ستم کاره
که ای بدپویِ بدگویِ بدکاره
ترا خواهم بسوخت اکنون من
به اخگرهای دانش به یکباره
مرا دستور از مهر است در هدم ات
که تو گمراهی و پوچی و ژاژخواه و دیوانه
چه سخت بکوشیدیم به اصلاح ات
به بیشینه از صد قرن
کنون هیچ راهی نیست جز هدم ات
که بد گوهری و زشت آیینه
وقتی که غمگینی و تنها یا که آواره
تو هم با من بخوان همدل سرودِ هدمِ جهلِ ستم کاره
اسپِ جان
پاییز نود و دو
سکوتِ ماه و خاموشی شب
در گستره ی آسمان و زمین
و زنجموره های خیالِ آسایش
در اندیشه و افکارِ شبانه یِ من،
و دانستن اینکه تمام خواهد شد، همه اینها
و من،
بی انتظار، اما آگاه از طلوعِ دوباره ی خورشید
و ره آورد همهمه و جنبشِ حیات بخش آن
بطالت خود را رغم می زنم؛
فردا خواهد آمد
و شایدی دیگر.
اسپِ جان
نهم تیر نود و دو
شبانگاهی که ماه پنهان است،
قلبت را به سر پنجه ی عشق
از حبس سینه برون آر
فروزانش کن
و در کنارش به امن و در آسودگی
خواب را که اکسیر عشق است در آغوش بگیر،
چرا که صبح خواهد آمد
و خورشید،
همواره از جایگاه معهودش خواهد درخشید
و به دهان باد بر جهان خواهد دمید؛
و ترا که در لحظه غنوده ای هوشیار خواهد ساخت.
شبانگاه، ماه که پنهان است،
خواب را در آغوش بگیر؛
تا که مرگ را
در روشنی و به ایستادگی در انتظار باشی ...
اسپِ جان
پنجم آبان ۱۳۸۹
شعر دروغ است و شاعران دروغزن
و قاریان تاکیدی
تا که باور کنی
دروغ حقیقتی است،
و آنکس دروغ نمی داند از درک حقیقت عاجز است.
و من دیری هیچ از حقیقت ندانستم
و ناتوان بودم از چینش چهار حرف در قطار هم
که راستی را بار خود داشته باشد
تا که گوش از این طراران برگرفتم
و چشم در آئینه ی کوژ ایشان دوختم
و دیدم چسان ماهر لب می زنند این جاهلان
فارغ از خرد، یا که حتی اندک اندیشه ای به معنای گفت خود
و من آموختم اندیشیدن را از این منظر
وز آن پس پرسشگری را
که آیا در پس پرده ی هر کلام این واژه بافان طرار
دامی نهفته نیست؟
تا دلها را اسیر و روانها را پریشان کنند
و خرد
این یگانه گوهر پروریده ی انسانی را
به قربانگاه جهالت برده و به تیغ زهر آلوده ی مکر کلام
بر نطع حماقت گردن بزنند
که آنها خیر الماکرین بوده اند
و ما پذیرنده ی جاهلین.
ومن اما، این شاعر بیزار از شاعران دروغ
قطار چهار حرف خود را به شعر مهیا کرده ام
و در ایستگاه زمان نو
همه مسافران راستی را بر آن سوار خواهم کرد
تا که بر خط جهالت یورش بریم.
اینک این من و این چهار حرف
اینک این شما و این چهار معنی
اینک این ما و این جهان نو
که همه بر سنگ خرد استوار خواهد بود.
پچ ژگ؛
این قطار چهار حرف من است
و این هیچ نبوده است بجز از
پژوهندگیِ چیستیِ ژنِ گوی و گفت.
پچ ژگ؛
و این هیچ نبوده است بجز از
پرستشِ چمِ ژرفِ گوهرِ گاتها
این یگانه شعر راستی از شاعر راستیها.
اسپِ جان
شیرینِ من،
می خواهم بنوشم شرابِ سرخِ زبانت را
همو که هوش از من می برد
و سرم را نیز به ناگاه به دستِ باد می سپرد؛
پس دهان بگشا و به نوشخندی از گذشتن با من بگو،
گذشتن از جان و ماندن در جاودانگی را؛
شیرینِ جان، زبان بگشا و دلت را نیز هم
تا همه رویاهای سرکش ام را
چونان اسبی رام در سایه یِ قدم هایت به بند کشم؛
به کدامین سوی می روی!؟
اسپِ جان در قفای تو جان می سپرد
تا جاودانگیِ در راه ماندن را بیازماید.
اسپِ جان
بیست و ششم اردیبهشت نود و سه
خواهمت، چنان كه بخوانم ترانه اي يگانه
در وصف رودها و كوه هايت
و سرانجامِ خجسته ات ـ كه در پي خواهد بود؛
به غريوي كه هيچ گوش نشنوده است
از انجام انسان تا كنون،
و هيچ گوش نيز نخواهد شنود تا سر انجام آن،
مگر آنكو بخواهد شنيد رستگاري زمين را
از دهان يك مرد
كه لوايِ ترا در دست دارد
و مهر ترا در دل .
***
كنون ترنم عشق در من جاري است
به عصري كه شباهنگام است
و اين دير گاهي است؛
خورشيدم گرفته
شعله اي چشمان گرگان برافروخته،
و ترس در من جاري است؛
و تو،
در كنارم، گرمي بخشم، وجودم
تا بدانم صبح در راه است
صبح نزديك است،
صبح بي گمان حقيقتي است
كه خواهد بود، كه هست؛
حتي اگر من نباشم
و آن گاه كه خورشيد از ستيغ بلندي هايت فراز خواهد آمد،
تو صبح را با ترانه ام به جشن بنشين،
تنها، اين مرا كافي است
از شوقِ ديدارِ صبح،
صبح عزيزم ايران.
اسپِ جان
سوم مهر ماه ۱۳۸۶
غمگین تر از مِه
به سیلی باد
آرام تن می دهم
و رانده خواهم شد
تا شیب دره های دور
در کنج صخره های سترگ
و بر بستر چشمه های جوشان
فرو خواهم خفت؛
تا صبحی دیگر به آواز قناری برخیزم
و پیام چشمه را تا دشت های بیکران زندگی بر خوانم.
اسپ جان
قهر و قصاوت،
راهزنی!
دلیری و شجاعت،
عیاری!
ترس و مدارا،
دهقانی!
که ما نه این ایم و نه آن،
تنها بهانه ی هستیم برای دلیران
و طعمه ی برای عیاران
بدین جرم، که در کار تولید و آفرینش ایم
دانه ای را هفتاد دانه می کنیم و بره ای را یک رمه
و خود شولا به دوش با یکی عصای رنج اینان را انتظار می کشیم.
قهر و قصاوت،
دلیری و شجاعت،
و ترس از خود می زدایم تا که شاید عیاری باشیم و یا که رهزنی برای همسایه
و خشنود به بلاهتی که فارغ از جور گشتیم و خود جابر.
اسپِ جان
چهارم اردیبهشت هشتاد و نه
لحظه ای درنگ در شبانه ی راه زندگانی،
تا که به کفایت در سحر
طلوع را چون میانه ی چله و زه بدانیم
و خود را بی تاب خدنگی نشسته بر آن،
که غروب را نشانه رفته است.
آنک افق در انتظار ماست
در ابهامی پر وسوسه
به رنگی مخملین، سرخ، گداخته
و تیره و شبگون و راز آلود؛
و با زبانی اورنگ،
کهن اما نو گشته
در فقدان اصوات به ایما رخ می نماید
تا بخوانیم اش بی هیچ حرف و آوایی،
تنها به پژواک کلامی در اندیشه
که آن،
چونان چشمه ی روشن
از ژرفنای جانمان می جوشد؛
و راه می پوید به دریای خروشان فردا.
اسپِ جان
ما همیشه دویده ایم
تنها شاید برای فتح کسری از ثانیه
که چشمان تو گشاده باشد
به عمقِ ژرفِ جاودانِ نیستی
تا ببینیم سرانجام خود را
که عاشق گشته ایم و شاهد در آغوش ما غنوده است.
این ها همه رویاهای ما بودند _ ما دوندگان سرعت زندگی،
تا شوق خود را در آینه ی چشمان تو تماشا کنیم؛
و هر بار که وامانده از رقیب
در شیب راه فرو غلتیدیم از رنج و حسرت
باز نگاه به اوج داشتیم،
و به چشمان زیبای تو
که چون ستاره ای درخشان راه می نمودند به روشنی؛
پس باز فراز آمدیم، به رنج؛
تا که شاید فاتحِ کسری از ثانیه باشیم
که چشمان تو گشاده باشد
به سعی و اشتیاق ما
که خوشنودی و لبخند تو بوده است.
ما دوندگان سرعت زندگی ...
اسپِ جان
۳۰ دی ماه ۱۳۹۲
من آسوده در اندیشه و کار خویش
چانه بر دست نشانده،
از پس پنجره ی پندار
می شمردم نیزه های فروزانی را که خورشید
فرو می ریخت بر دل برفِ نشسته در گستره ی دشت ذهن من؛
و او در تاریکی وهم خود
در پس پرده، بی قرار
چون شبروانی طرار
جستجو می کرد انبان پندار مرا
تا که شاید ...
و زهی باطل که وهم او بود
و زهی عاطل که انجام من است،
ـ بی چیز تر از دشتی که هرگز برف را بر سینه ی خود لمس نکرده باشد؛
اما سرانجام ما چه خواهد بود؟
در این سوزِ خشک و سرد بی برفی،
که دل هامان را فسرده در زنجیر و بندِ وهم خود؛
باید او را بخوانم:
ـ به نجوا یا به غوغا؛
که ای دوست!
برقع بردار، پرده بگشا
و دست از انبان بدار،
تا که شاید ببینی دست مرا
که گشاده است از برای تو؛
پس آن را دریاب، تا که با هم؛
«فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم»
چنان که فردا را سزاوار است؛
از برای تو، از برای من، از برای ما.
اسپِ جان
۲۵ دی ماه ۱۳۸۸
نان گندم، آب جو
و سه بوس طلائی از لب های یار
به نیمروزی بزرگ در گذار،
آنگاه که در آغوش من پای می کوبد به ضرب آهنگ عشق؛
بی شک این نعمتی است، فرود آمده از آسمان و برجوشیده از عمقِ زمین،
که خود این یک ضرورت است
- همچون نفس؛
از برای من، یا که تو؛
نه! این از برای ماست،
مائده ای فروریخته بر مردمان،
تا که ما نیز سهمی بچینیم به آواز و به شادی؛
وَر نه به خلوت، یا که در اِنزوا
مرا چیزی نخواهد بود جز زنجموره های «وای وایی»
و یا ترا نو گشته «چُسناله های بوسَفیهانی»؛
نان گندم، آب جو؛
و من نماز می برم زمین را به ستایش،
با دستانی چنگ بسته در دستان تو؛
آنگاه که باد رویاهای مرا فرا می خواند
و گیسوان ترا پریشان می کند در انظار دشت؛
نان گندم، آب جو؛
و پای کوبی بر خرمن های مهر،
- با غریو؛
که از آن ماست فردا!
با گوهری فرود آمده از آسمان
و خرمنی رسته از زمین،
و رویائی که بی کرانِ دشت را نقشِ یار می کند به مهر
اسپِ جان
یاور من،
جبین بگشا!
آسمان آبی است و آفتاب درخشان
تلالو نور در شاخه ها می پیچد
و سایه ها،
بازی گوش و گریزان گرد هم می گردند،
تا کلاغ ها، نشسته بر شاخسار بلند باغ،
به غوغا
غروب را بشارت دهند:
« آنک غروب فرا می رسد
و سایه، خاک را
همه دربر می گیرد،
در پهنه یِ سکوتِ ژرف خود».
پس جبین بگشا!
که آرامش ترا در انتظار است
در مامن گرم خانه،
در آغوش مهر ی پر شکیب
بر بسترِ پرنیانِ خاطراتِ گذشته،
روزها و کامیابی هایش
شب ها و مهربانی هایش؛
تا که شب غنوده در جان ما
وما غنوده در دل شب
بسپریم امروز را به دیروز
تا که فردا را بیابیم از این پس؛
پس جبین بگشا!
و دست هایت را هم،
تا که پیشواز کنیم به آغوشی گشاده،
_ فردا هامان را،
به مهر، با امیدهای بلند؛
پس جبین بگشا، یاور من!
که فردا در راه است.
اگر چه امروز را پر ز عطش پیمودیم،
باشد تا شرابی گوارا بنوشیم چون ارغوان؛
به پیروزی،
در فرداهایمان.
اسپِ جان
سوم دیماه هشتاد و هشت - ایرانشهر
آزاد خدای مردی خواهد آمد!
کمان در دست، تیر در شست
و قلب مهربان مردمان مردم جوی را نشانه خواهد رفت؛
او شمشیر را وانهاده،
زوبین را در افکنده
و تنها تیری از جنس حرف در چله دارد؛
تا راهی فرو بسته در قلب انسان،
ـ که از کهن سالهای دور است،
را بگشاید؛
و این تنها رسالت اوست
نقش شکافی خرد در قلب انسان،
تا کلام در او راه یابد
و خون احساس آدمیت از آن بر جهد!
و او در انتظار است
در مغاکِ شیبِ تندِ یک شیارِ از زمین؛
تا در بهره ی یک نور شگرف از خورشید
و در آسودگی پر حظ نوششِ یکی چشمه در اعماق
و در حفظ و تیمار بادی مطیع
بر بالد، برتابد
کلامی از جنس آب را،
تا دل های سنگی خداجویان را برساید.
اسپِ جان
شهریور هشتاد و هفت